۱۳۹۰ مهر ۲۷, چهارشنبه

و باز هم خواب

1 نظرات
دیشب خواب دیدم تو یه بخش دیالیزم و قراره به جای پرستار بخش یه بدبختی رو دیالیز کنم. بعد دماغم گرفته بود. نمیتونستم نفس بکشم. سوزن هم نمیتونستم به دست طرف بزنم، بلد نبودم. پرستاره اومد سوزن رو زد و گفت بقیش رو انجام بده. بقیش رو انجام دادم و رفتم داروخونه بیمارستان که از این اسپری ها بگیرم که دماغو وا میکنه. یه خانومی اونجا بود که گف از اون اسپری ها بهت میدم، اما بعدش یه کتاب عم در مورد "نایلون" میدم بخونی که ببینی چقد این اسپری بده.
داروخونه خیلی گنده بود. توش میچرخیدم اما اون چیز دماغ وا کن رو پیدا نمیکردم. بعد رسیدم به قسمت عروسک و لوازم تحریر. نمیدونم واس چی تو داروخونه بیمارستان خونه باربی میفروختن. بعد اون خانومه اومد و بهم اسپری داد. یهو مامان و بابام و خواهرم هم اومدن و گفتن این خانومه معلم من بوده در دبستان و باید اسمش رو بگم و من یادم نمیومد اسمش چیه. همه با تاسف نیگام میکردن و میگفتن ینی واقن اسم معلمت رو نمیدونی؟ نچ نچ نچ.
دیگه نمی تونستم نفس بکشم، با صدای بلند نفس نفس میزدم. از خواب پریدم. دیدم دماغم گرفته. رفتم از اون اسپری زدم راش وا شد. بعد نشستم تو تختم اسم همه معلم های دبستان رو یادم اومد جز یکی. معلم کلاس پنجم. هی فک کردم. هی فک کردم. یادم اومد که اصن معلم کلاس پنجم مرد بود. آقای عفتی از اسمش بدم میومد. خودشم آدم عنی بود.
بعد رفتم تو گوگل که عوارض اسپری دماغ وا کن رو پیدا کنم که خوابم برد.
خواب دیدم برگشتم دبیرستان. و همه بچه ها هستن. همه منو میشناسن اما من هیشکی رو یادم نیس. کیر تو این حافظه.

۱۳۹۰ مهر ۹, شنبه

آلیس در آغوش پیاز: مستانه در شهوت و عشق

0 نظرات
مستم. خوابم نمیبره. ساعت 11 یه دونه کلونازپام خوردم اصن افاقه نکرد. در نتیجه نشستم به عرق خوردن.
این الکل...چقد الکل خوبه. دلم میخواد الکلی بشم، یا معتاد. بیان از گوشه خیابون جمع کنن منو. عرق رو با آب انگور قاطی کردم، واسه مزه انگور میخورم.
ببین اگه این مشکلات نبود، این فاصله کذایی، ولت نمیکردم. هر شب بغلت میکردم؛ دست و پا میزدی، لگد میزدی که در بری، اما ولت نمیکردم تا آروم شی. آروم که شدی میبوسمت. بعدش میخوابم. لذتش از بکن بکن بیشتره. یکی از بچه ها میگف روزی سه بار میزنه که حشر نباشه. حال کردم با حرفش: کیر بیدار = مغز خواب آلود. شهوت همه چیزو کنترل میکنه.
اس ام اس داد گف خیلی ازت انرژی مثبت گرفتم، داشتم فک میکردم اگه ردبول نمیخوردم هم انرژی مثبت میگرفت؟
ساعت 1 شده، سرم داغه. داغ و سنگین. مشینیم رو کابینت، کنار پنجره آشپزخونه. فندکم کو؟ ایناهاش.
کجا بودیم؟ آها، دوس دارم انقد ازش لب بگیرم که لباش کبود شه. آدم وختی مست میشه، وحشی میشه. آدم وختی حشر میشه، وحشی میشه؟
گاهی باید رها بود؛ آزاد از مسولیت ساخته ذهن ماشینی. فراری از چارچوب و قاعده. بدیش اینه که وختی یه کاری رو تکرار کنی، میشه چارچوب. میشه حد.
میتونم از این پنجره بپرم پایین، ارتفاع زیادی نیست. نمیمیرم. دست و پام میشکنه، همه غصه میخورن. بعدش منو میبرن پیش روانپزشک. بعد اینم تکراری میشه؛ منم میشم اون پسره گی که انقد احمق بود که از پنجره پایین، خایه هم نداش که درس حسابی خود کشی کنه. تو روزنامه ها مینویسن یک همجنسباز شیطان پرست پس از مصرف مشروبات الکلی خودکشی کرد.
میدونی بدی اینا چیه؟ توش عشق نیست. وقتی همیشه خودت باشی و خودت، میتونی عاشق دست راستت باشی. اینم عشق نیس. یه کار شخصیه.
کار میکنی پول در میاری، بیشتر کار میکنی بیشتر در میاری، بعدش چی؟ میشی یه آدم تنها که پول میده به پسرای جوون که باهاشون بخوابه. این که نشد زندگی...
قلب آدم باید واسه یه نفر بزنه. مسخره اس؟ کس خارش! مسخره باشه! دوس دارم بدونم اگه ساعت چار صب اعصابم کیری باشه، یکی هس که تلفنم رو جواب بده و فقط گوش بده. اصن حرف نزنه، گوش بده فقط.
اصن اینارو ولش، لغزش انگشتت روی انحنای کمرش...ینی زیبایی...ینی زندگی...واسه زیبایی زنده ایم. واسه زیبایی زور میزنیم.
همه اینارو بهش گقتم، گف هیشکی نمیدونه تو مغز من چی میگذره. رویاهام بیشتر حال میدن.
آلیس...چه حالی میکنی تو سرزمین عجایب

۱۳۹۰ شهریور ۳۰, چهارشنبه

اول مهر

5 نظرات
وختی مدرسه ای بودم، اول مهر که میشد غصم میگرفت. اصلن از مدرسه خوشم نمیومد. یادمه اولین روز کلاس اول، دم در خونه قبلیمون واساده بودم با مامانم و ازش پرسیدم که آیا امکان داره که نرم مدرسه؟ و گف که نه باید بری. یکی از چیزایی که همیشه مامانم تعریف میکنه، اینه که هر شب ازش سوال میکردم که میشه فردا نرم مدرسه؟ و هر شب بهم میگفتن نه. بعد فرداش که بیدار میشدم خودمو به مریضی میزدم که نرم. اما خوب این ترفندها فایده نداشت و منو میفرستادن مدرسه. کلاس اول که بودم، مدرسمون اونور خیابون بود. ینی از کوچمون در میومدم و از یه خیابون گنده با ترس و لرز رد میشدم و میرفتم مدرسه. روز اول که با اکراه از این خیابونه رد شدم و رفتم مدرسه، اول سر صف واستادیم. بهمون گل دادن. با نقل. من نقل دوس نداشتم. هنوزم زیاد دوست ندارم. بعد یهو مامان باباها رفتن و ما رو فرستادن تو کلاس؛ دیگه قضیه جدی شده بود. نشسه بودیم تو کلاس و منتظر بودیم ببینیم چی میشه که معلم اومد تو. اصن عشق در نگاه اول بود به مولا! رسمن عاشقش شدم. یه بار از زور عشق و اینا، اشتباهی بهش گفتم مامان! نیگام کرد و خندید، حس کردم گوشام داغ شد. از جلوی میزش در رفتم.
سال های بعد، مدرسمو عوض کردن؛ لابد به این امید که برم مدرسه تیزهوشان. البته که نرفتم. کلاس پنجم که بودم، تو امتحان مرحله اول تیزهوشان قبول شده بودم. تو کل مدرسه یه دونه کلاس پنجم بود. تو کلاسمون من و یه پسره دیگه قبول شده بودیم. روزی که معلممون خبرشو داد، کلی ذوق کردم، بچه های کلاس هم کلی ذوق کردن. همشون اومدن سمت من، رو دستاشون منو بلند کردن و بردن تو حیاط. بعد یه دور اونجا زدیم و برگشتیم تو کلاس. منو گذاشتن سر جام. بعد همه اومدن باهام دست دادن؛ قهرمانی بودم واس خودم. اما هیشکی به اون یکی پسره محل نذاش. الان که فک میکنم، دلم واسش میسوزه. راستش اصن نمیدونم چرا ملت ازقبولی من انقد شاد شدن.
همیشه دو روز مونده به اول مهر، میرفتیم از یه مغازه ای نزدیک بلوار تلوزیون لوازم تحریر میخریدیم و من عاشق این قسمت مدرسه رفتن بودم. تو این مغازه که اسم خیابونش یادم نیس، یه آقای پیر باحالی بود. کلی خرت و پرت داشت، این طور که بابام میگف قیمتاش هم خوب بود. مرد منصفی بوده لابد. بعد هر سال یه سری چیز میزای جدید و باحال میاورد. کلاس سوم که بودم، ازش یه مدادی گرفتم که روش جدول ضرب نوشته شده بود که البته هیچ ایده ای نداشتم که چیه. تو ریاضی کلاس سوم، جدول ضرب یادمون دادن. بعد فهمیدم که این عددا که دور این مداده نوشته شده چیه. کلی ذوق کردم و وختی فهمیدم که باید جدول ضرب رو حفظ کنیم، به دلیل تنبلی ژنتیک، حفظ نکردمش! همیشه از رو این مداده نیگا میکردم جوابارو. بعد یه روز معلممون اومد گف که نمیدونم آزمون سراسری چی چیه، از این امتحانای تیریپ المپیاد یا هر چی واس بچه دبستانیا. خلاصه گف امتحان سراسریه و منم به عنوان بچه زرنگ کلاس باید شرکت کنم. ظهر رفتم خونه، مامانم گف که معلممون زنگ زده بهش و گفته که پیاز شما باید بیاد تو این امتحانه، مامانم بش گفته بود که بابا این بچه جدول ضربم بلد نیس، بیاد امتحان تر میزنه (البته فک نکنم با همین لحن گفته باشه) بعد معلممون گفته بهش بگین اون مدادشو بیاره، از رو اون تقلب کنه تا بعدن حفظ شه، بعدشم لابد جفتشون هار هار خندیدن.
معلم کلاس سوم رو هم خیلی دوس داشتم. روز اول که اومد، چادر سرش بود. از اینا که یه کش میدوزن این بالاش، بعد کش رو میندازن دور کلشون که بتونن آزادانه در اجتماع در کنار مردان کار کنند و در همین حین احساس راحتی و عفاف داشته باشن. بعد اومد به بچه ها گف من میتونم با چادر باشم سر کلاس، میتونم چادرمو در بیارم و با مانتو مقنعه باشم، اینجوری. چادرشو درآورد که ما ببینیم چجوریه. مقنعه اش از اینا بود که یه چیزی جلوی چونه اش داش. بعد از ملت پرسید شما کدومو بیشتر دوس دارین، همه گفتن چادر. منم کفری شده بودم که چرا به حرف من که گفتم مقنعه گوش نداد. جنوبی بود. یکی از خاطراتی که واسمون تعریف کرد این بود که بچه آخرش خیلی دیر زبون باز کرده، اینا هم کلی نگران شدن و رفتن پی دکتر و دوا درمون. اما بهشون گفتن باید صب کنین تا بلاخره حرف بزنه. بعد یه روزی این بچه یه چیزی دیده که ذوق مرگ شده و یهو گفته مامان بیا یا همچین چیزی. بعد کلی خوشحال شدن و همدیگه رو ماچ کردن و خانوادگی رفتن کنار کارون هندونه خوردن و کلی بهشون خوش گذشته.

۱۳۹۰ شهریور ۲۹, سه‌شنبه

ای عشق

1 نظرات
از تفریحات جدیدم اینه که وختی از شرکت میرسم خونه، لخت میشینم قهوه میخورم و سیگار میکشم و به چیزای مهم فک میکنم. بعد یه حس خود روشن فکر بینی حاد بهم دس میده. بعد همینجوری سیگار میکشم و به این دنیای جفا پیشه فک میکنم. بعد هوا تاریک میشه و من همینجوری لخت نشستم تو تاریکی. بعد شب میشه و میخوابم.

۱۳۹۰ مرداد ۳, دوشنبه

چرا من هوموفوب میباشم

4 نظرات
حالا من میام اینجا حرف از پسر و کیر شر میزنم، یه عده میگن یارو حشریه، خوب آره هسم، کی نیس؟ کی از سکس بدش میاد؟ حالا باز میان میگن بعضبا آسکشوال هسن، خوب عنا، یک درصد ملت اینجورین، یک درصد!
چی میگفتم؟ آهان حشری! آره هسم، اما خوب در کنار کیر، دارای عقل نیز میباشم. و شدیدا اعتقاد دارم قسمت عمده ای از فعالیت های ما واسه سکسه.
اما خوب به کسی نمیگم بدجوری راس کردم.
این درده، این بدبختیه، این همون چیزیه که هی به این ساقی و آرشام گفتم. نه که عنی باشن ها، خیلیا فک میکنن هسن. هی میگم بابا گی ها خودشون احمقن، دانش و اطلاعاتشون در مورد خودشون در حد دانش یه نوزاد از فیزیک کوانتومیه.
کدوم آدمی به یکی میگه بدجوری راس کردم؟
یه جاهاییش هم شاید طبیعی باشه: جامعه بسته، محدودیت در آزادی ابراز برای اقلیت های جنسی، زیر زمینی شدن، مخفی شدن.
بعد که وارد یه جا میشی که موضوع پذیرفته شده، کیرت بیدار میشه، حس میکنی اینو باید با بقیه در میون بزاری، اما در همین حین مث سگ میترسی که نکنه بقیه بفهمن پسر بازی میکنی، مردم چی میگن؟ در نتیجه دوباره دوشخصیتی میشی: استریت خوبی که صبا میره سر کار و دانشگاه و به مردم خدمت میکنه، اواخواهر عوضی ای که مردم رو با درجه راس کردن کیرش میسنجه.
ریسک داره، خطر دره، پس فقط همین کیر و سوراخت مال بقیه گی هاس، فقط عقده های جنسی و فانتزی های احمقانه ای که از تو پورن یاد گرفتی مال بقیه گی هاس. خایه نداری بقیه قسمت های زندگیت رو با بقیه قسمت کنی.
این بده؟ نمیدونم، میدونم خوب نیس. آدم باید عقل داشته باشه، یا بیاد بگه من همینو میخوام، یا اگه اینو نمیگه، پس فردا گه خوری اضافه نکنه.
چن سال که گذشت نیاد بگه وای من مردن از تنهایی، چرا ما گی ها انقد تنهاییم؟
بیچاره تو هم یه قسمتی از این لوپ مسخره ای هسی که گی ها رو به گند میکشه. تو هم عقده های جنسیت رو میریزی رو سر بقیه، اونا هم رو یکی دیگه، این کثافت ادامه داره.
بعد این پسره به من میگه تو سخت گیری، یه مشت اسکل و احمق که همه زندگیشون هیکل و قیافه و مدل مو و دماغ عمل کردن و لباس فلان مدل پوشیدنه. بعد خودش عاشق یه احمقیه که دو ساله زندگیشو به گه کشیده، جرات نداره پاشه بگه من خسته شدم خدافظ، عوضش میره با بقیه میخوابه ، بعدش میاد میگه اه اه رابطه چیه، پیف پیف عشق!
انقد کس شر دیدم از شما عزیزان که عنم میگیره.
پ.ن: اصلا نیازی نیس کامنت بزارین و منو ارشاد کنین. فش میدم!

۱۳۹۰ تیر ۱۹, یکشنبه

تضادهای زندگی شهری در اتوبان مدرس: به سوی آینده ای تخمی

1 نظرات
یه دختره هس، هر روز از انقلاب با هم سوار تاکسی میشیم. گاهی من جلو میشینم، اون عقب. گاهی اون جلو میشینه و من عقب. گاهی هم هر دومون رو صندلی عقب میشینیم کنار هم. یه چیزی همیشه تو چشاش هس که نمیدونم چیه، اما ازش خوشم میاد.
دختره چادریه. از این چادر ملی عربی دانشجویی نمیدونم چی چی ها داره. لبه آستینای این چادره یه تور بامزه دوختن. همیشه ناخناش تمیز و مانیکور شدس. لاکای خوش رنگی میزنه. کلی آرایش میکنه. چش ابروش مشکیه، بعد بالغ بر ده کیلو ریمل میزنه به مژه هاش. از زیادی آرایش کردن خوشم نمیاد اصن. مخصوصا اینایی که کلی خط چش و ریمل میزنن. یجورایی قیافشون ترسناک میشه. و حتی خز؛ ترکیب آرایش خلیجی و سبک گوتیک.
این دختره هم چشاش منو هم میترسونن، هم جذب میکنن.
همیشه با گوشیش داره آهنگ گوش میده. سونی اریکسون داره. اکسپریا. از این جدیداش که استیله. یه بار زیر چشمی گوشیشو نیگا کردم، داش بنیامین گوش میداد. من تا حالا بنیامین نشنیدم. ملت خیلی دوسش دارن.
دختره موجود جالبیه، نمیدونم چرا.
تقابل سنت و مدرنیته؟ برهنگی فرهنگی و فرهنگ برهنگی؟
دلم واسش میسوزه. ینی تصورم اینه که هر روز صب باباش بهش چش غره میره که ینی این چه وضع آرایش کردنه؟
اینم حرص میخوره و از خونه میزنه بیرون. تا برسه به ایستگاه تاکسی کلی فکر و خیال میکنه که اصن بزنه زیر همه چی و از خونه بزاره بره، اما این کار خوب نیس، مردم روش اسم میزارن. میره یه دوس پسر پولدار پیدا میکنه مخشو میزنه ازدواج کنن.
کلی فکر و خیال میکنه تا برسه به ایستگاه تاکسی، وختی میشینه تو تاکسی، میفهمه چقد افسردس. واسه همین میشینه بنیامین گوش میده و غصه میخوره.
مامانش بهش میگه: دختر جون، تو که اخلاق باباتو میشناسی، یکم مراعات کن.
دختره میگه: فک کردی واسه چی چادر سرم میکنم؟

و من خیلی بیشعور میباشم که اینجوری در مورد مردم قضاوت میکنم.

۱۳۹۰ تیر ۱۰, جمعه

تخت گاز

1 نظرات
از خودم بدم میاد
از خودم؟
شاید نه! شاید از بقیه
شاید از بقیه هم نه! از این چیزی که نمیدونم چیه و مغز رو کنترل میکنه، از کار میندازش
بعد میشیم آدمایی که همو نمیبینیم، نمیفهمیم؟ نمی خوایم بفهمیم؟
ترجیح؟ اجبار؟ ترس؟ ترس از کیر شدن؟ از مردن؟
از شهوت؟
شهوت ترس داره؟
علم بهتر است با شهوت؟ البته!
یه قسمتی از این کتابه هس، که یارو از خونش میاد بیرون، همه رو به صورت دستگاه گوارشی میبینه که به دستگاه تناسلی ختم میشه، یا همچین چیزی
آخره سورئاله ها!
ولی خیلی واقعی به نظر میرسه
آدما بد نیسن، دوس دارن ترساشون رو قایم کنن، انتقام بگیرن....
یکی بگه من دارم چی میگم؟
"کس میگی بابا!"
بابام الان زنگ زد. خسته بود انگار، منم خسته بودم، حرف زدیم، اما از هم نپرسیدیم "چرا صدات اینجوریه؟" 
تو چرا صدات اینجوریه؟ چته؟
ببین آدم باید گاهی سرشو بکوبه تو دیوار، بعدش واسه شره کردن خون رو دیوار رو ببینه، با خودش فک کنه "عه این که خون منه، از این وجود من در اومده، چه سیاهه، سیاهه؟ نه انگار قرمزه، چشام سیاهی میره؟ معلومه سرتو بکوبی تو دیوار چشات سیاهی میره، بیا بشین اینجا آب قند بت بدم"
این مونولوگ بود یا دیالوگ؟ نمیدونم، مهم اینه که واقعی نبود. مگه جرات داری سرتو بکوبی تو دیوار؟
بعدش که کوبیدی، بیا اینجا بشین، بهت آب قند میدم و یه دونه آب نبات، از این گنده ها که رنگارنگه، یه دایره پر از قرمز و سبز و زرد. ترشه.
آخ آخ! پس فردا سر پل صراط یقه منو نگیرن بگن چرا کلتو کوبیدی تو دیوار؟ اگه گرفتن بگو جوون بودم، خام بودم، چراغا همه خاموش بودن.
فک کنم فیوزش پریده.
یه پیک دیگه بزن داداش، میریم پیش خدا. آخه مگه یا عرق میرن پیش خدا؟ با نماز میرن! ولی سیگاری هم کمک میکنه. اوه اوه این چی بود گلوم سوخت؟
هر هر هر چقد سرفه میکنی بچه سوسول.
من الان پیش خدام. اینجا چراغا روشنه، اما خدا نیس. خونشون خالیه، پاشو بیا.
بعد یهو یکی اومد چراغا رو خاموش کرد. دستشو دیدم، خدا بود.
ببین سخت نگیر، هر کسی یجوره دیگه.
لابد...

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۴, چهارشنبه

صبح بخیر تهران

1 نظرات
ببینید دوستان، هدفون از مهم ترین وسایل زندگیه. نه این که جزو وسایل رفاهی محسوب بشه ها، ضروریه! اصن در حد مسواک و کاندوم مطرح میشه. حالا کاندوم اونقد ضروری نیس...میشه از کیسه فریزر و کش ماست هم استفاده کرد. بعله آقا این هدفون ما خراب شده. اصولا خرابی هدفون به یک حالت اتفاق میفته. اول صداش کم میشه بعد صدای یکی از گوشی ها کمتر میشه بعد کلا صدای اون گوشی خیلی کم میشه و نصفه میشنوی. انگار توی سرت آب باشه و کلتو کج کرده باشی بعد یکی واسه بشاشه تو آن آبه و روی آب موج درست بشه. موج کج. یه چیز رو اعصابیه. وختی کلا یه گوشی قطع بشه، ینی آدم باید بره هدفون جدید بخره. الان من در این وضعیت هستم. بعله!
امروز صب تو تاکسی بودم و این فیض اجباری نصیب من شد که رادیو گوش کنم. یه برنامه ای بود به اسم سلام جوون یا همچین چیزی. بعدش ملت زنگ میزدن مشکلات و مسایلشون رو مطرح میکردن. بعدش یه یارویی زنگ زد گف شنیده که قراره توی اتوبان بین خطوط رانندگی کنن ولی کارسختیه چون که یه جاهایی دو لاین داره یه جاهایی سه لاین و ایشون گه گیجه گرفتن و این چجور قانونیه. حالا من موندم این یارو مثلن دیشب فهمیده که باید بین خطوط حرکت کنه؟ بعد خانوم مجری برنامه گف که آقا قانونه دیگه کس نگو تو رو خدا حتی اگه یه جا کس قاط زدی دلیل نمیشه مث عمله ها رانندگی کنی که. بعدش این برنامه تموم شد. یکی اومد در مورد صندلی های استادیوم آزادی حرف زد. گف که قدیما تو استادیوم صندلی نبوده و مردم کونشون رو رو سیمان میذاشتن. بلیتش هم پونزده تومن بوده. اونخ نمیونم کجای استادیوم چارتا صندلی بوده که یه عده انسان خرده بورژوا میرفتن اونجا چون بلیتش شص تومن بوده. اما الان حتی در ردیف های اول و دوم استادیوم هم صندلی هس که کون تماشاچیان عزیز رو سیمان یخ نکنه. حتی تو تبریز هم اومدن صندلی گذاشتن. بعد یه سری انسان تماشاچی نما میان از این صندلیا به عنوان سنگ و کلوخ استفاده میکنن و اینارو میکنن میندازن وسط زمین. آخه این حقه؟ نه شما بگین این کار درسته؟ اصن چرا باید صاحاب استادیوم هزینه کنه بره صندلی بخره؟ تازه صندلی های تبریز کلی شیک میباشند! خو نکن حیوون! اصن باید اینجا هم مث خارج بشه، صندلی ها شماره دارن بعدش هر کی صندلیشو پرتاب کنه وسط زمین میرن پیداش میکنن و کونش میذارن. اینجا یه مشت تماشاچی نما میان خودشون رو عن میکنن.
آقا این کلمه تماشاچی نما خیلی باحاله. ینی این که اونایی که میان اونجا کون وارونه میدن در واقع تماشاچی نیسن ها، یه سری اوباش معلوم الحال میباشند که کلا کارشون اینه که بیان استادیوم و کلوخ و صندلی بندازن وسط زمین. تو این مایه ها که "نه بابا ملت شهید پرور ما تماشاچای های خوبی هسن از این کارا نمیکنن، میشینن مث آدم دو انگشتی دست میزنن، یه سری هسن این وسط که اینا اصن تماشاچی نیسن، ولی شبیه تماشاچی ها هس، یه چیزی تو مایه های آفتاب پرست. بعد میان اونجا فش خار مادر میدن و همدیگر رو انگشت میکنن. اینا از مردم ما نیسن اینا کونی هسن" میکن یارو میخواد بده روش نمیشه. قضیه همینه حالا. 
در نتیجه بر همگان واضح و مبرهن است که هدفون چیز بسیار ضروری است که آدم باید بکنه تو گوشش تا مخش گاییده نشه.

هوم؟

0 نظرات
آقا یه بررسی اجمالی نشون میده که نود درصد گی ها یا معمار هسن، یا گرافیست. ینی ما انقد انسان های با شرف و هنرمندی هستیم؟ جالبیش اینه که نیم ساعت به موضوع فک کردم اما هیچ گونه کس شری به ذهنم نمیاد که در این مورد بنویسم. بعد  میخواسم یه خاطره در مورد یه خواب بنویسم. دیدم کلا اینجا نشسم دارم خواب تعریف میکنم. خب این که نشد زندگی. آدمی که کس نگه رو باید گرفت کرد...البته یه عده از عزیزان هستن که کس نمیگن اما بازم باید کردشن ینی اصن اینارو بکنی جوون میشی. میری بهشت و چندتا غلمان جیگر برنزه محشور میشی. دول دارن اندازه دول خر. بقرعان! آره. چی میگفتیم؟ آقا من یه هفته مریض بودم. کل زندگیم به هم ریخت . ینی از کار و زندگی موندم و اینا. بدیش این بود که بعدش اصن دوس نداشتم خوب بشم. چون وختی خوب شدم باید میرفتم سر کار و بعد از سه روز استراحت مطلق و گشاد بازی و علافی تو تختواب و جق گاه و بیگاه، خوب آدم زیاد دوس نداره بره سر کار.
ببخشین رفیقم داش میگف که بریم عکس بفرستیم واسه این یارو که از تو کیف مردم عکس میگیره. خودش که نمیگیره میگه خالیش کنین عکس بگیرین بفرستین. کار باحالیه ها! واقعن واسم جالبه بیبینم تو کیف مردم چی هس. 
چی میگفتیم؟ آهان. مریضی. بعد داشتم فک میکردم اگه یهو بفهمم سرطان دارم یا ایدز دارم یا دیابت یا خلاصه یه مرض ترسناک غیر قابل درمان چی کار میکنم مثلا؟ مثلا بابای آدم به آدم بگه چی شد ایدز گرفتی بهش چی میشه گف؟ مثلا به بابام بگم راستش با یکی آشنا شدم خیلی حشری بودیم، میخواس منو بکنه بعد کاندوم نداشتیم اما حالیمون نبود دیگه بی کاندوم کرد. آبش رو هم ریخ تو منم یه روز نگه داشتم در مقعد؟ خدایی نمیشه این چیزا رو به باباها گف. ایدز هم چیز بدیه. کسی هس که تا حالا مثلا یه بار هم سکس کحافظت نشده داشته باشه؟ هر کی بگه آره کس گفته! مث جق زدنه، هر کی بگه نمیزنه اصلا یا تا حالا نزده دروغ میگه مثه سگ. اصن اونجای آدم دروغگو. دروغ بده، هر کی دروغ بگه میره جهنم. از غلمان برنزه دول گنده هم خبری نیس. حتی ممکنه دیلدوی آتشین هم در ماتحتش فرو نکنن. ینی در این حد عذاب میبینه. 
البته جهنم بد نیس زیاد، هاته، گرمه خوش میگذره. بعد همه بچه باحالا هم اونجان. فردوسی اونجاس. الان گری مور و چاک شلداینر و دایمبگ درل هم اونجان. سالوادور دالی هم هس. اونخ اگه بری بهشت فقط بلال حبشی و شهید آوینی و بن لادن هسن اونجا. خدایی بشینی کنار اینا حوصلت سر میره. مثلا با بن لادن چی میخوای بگی؟ "راستی شنیدم هواپیما زدی به برج های دو قلو خار شیش هزار نفر آدمو گاییدی؟" بعدش اونم خنده ملیحی میکنه و میگه آره دیگه، جوون بودیم حوصله داشتیم برنامه ریزی میکردیم؟ نه آقا بیخیال. میریم جهنم با دایمبگ درل کس میگیم میخندیم. به جان خودم صفاش بیشتره.

۱۳۹۰ فروردین ۲۹, دوشنبه

خواب

0 نظرات
دیشب خواب دیدم که یه سگ دارم. دالمیشن بود. از این گنده های سفید با خالای سیاه
مث کارتون صد و یک سگ فلان.
انقد خوب بود این سگه. هر بار منو میدید، میدوید میومد جلو،‌دستاشو میاورد بالا، رو دو تا پای عقبش وامیستاد و ابراز عشق و علاقه می کرد. رو پاهاش که وامیستاد، دستاش میرسیدن به بازوی من. منم دستاشو میگرفتم و قربون صدقش میرفتم. بعدشم میشستیم کنار هم همینجوری صفا میکردیم.
سگ دوس دارم. باحاله. کلی عشق میترکونه واسه آدم. از این سگ تخمیا که اندازه گربه هسن دوس ندارم ها. از این گنده ها میخوامك سگ واقعی. که اگه دزد اومد خونه، سگمو بندازم به جونش، دزدرو بخوره مثلا. اما خوب تو آپارتمان پنجاه متری که نمیشه سگ نگه داشت. کجا میخواد بره شاش کنه؟‌به قول این خانومه بالاکن هم که نداریم.
هوم! در ادامه خواب دیدم که رو تختم خوابیدم. بعدش بیدار شدن دیدم یه نقطه قرمز کوچیک رو قلبمه. از این نورای سر اسنایپر. ترسیدم. پریدم هوا و در رفتم. نور قرمز دنبالم اومد و صدای گلوله میومد. رفتم قایم شدم. پشت اوپن آشپزخونه. یواشکی سرم رو آوردم بالا و نگاه کردم. دیدم پسر همسایه رو به رویمونه. سگم هم دوید اومد نشس رو پام. بعد بابام و اینا همه اومدن. رفتیم خونه همسایهمون که بگیم مرتیکه چته  اینا. بعد پسره رو دیدم. دلم سوخ. قیافش شبیه یکی بود که میشناختم. اما یجوری بود. پاهای خیلی بلندی داشت. بالا تنش اما کوتاه بود. زیادی کوتاه بود. خیلی هم بداخلاق بود. انگار عقب افتاده بود. داشت آشپزی میکرد. نیمرو؟ نمیدونم. دلمون سوخ واسش دعواش نکردیم. اما فهمیدیم که تفنگش الکی بوده.
بعدش بیدار شدم. دلم واسه سگم تنگ شده بود. هنوزم دلم سگه رو میخواد. خیلی مهربون بود کس کش.

۱۳۹۰ فروردین ۲۰, شنبه

پیاز شاشو

2 نظرات
رفته بودم یه استودیو. وسط کار شاشم گرفت. رفتم تو توالت. فرنگی بود. نشستیم و مشغول شدیم.
کنار توالت یه کاغذ بود، روش یه سری جمله نوشته بود. باحال بود. فک کن بشینی و بشاشی و در اوج لذت جملات قصار (همینجوری مینویسنش؟) بخونی. احساس میکنی آدم روشن فکری هستی که میتونی در حین این لذت عظیم، بخونی و مفاهیم عمیقه ای رو درک کنی.
دو تا جمله بود بین اینا، که خیلی خوشمان آمد.
"من نمیگم عشق در نگاه اول بده، اما معتقدم باید برای بار دوم هم نگاه کرد"
"یک مرد همیشه میداند موهایش میریزند! نیازی نیست مدام بهش گوشزد کنین."
 بعله. بنده پیشنهاد میکنم این دو تا رو بنویسین رو یه کاغذی چیزی، بزارین تو جیبتون، این دفعه که رفتین شاش کنین، درآرین و نیگاش کنین، بخونین، عبرت بگیرین، گریه کنین حتا! بعدش زیپتون رو بکشین بالا. کاغذو بزارین تو جیبتون. بشینین پشت کامپیوتر، یه وبلاگی چیزی راه بندازین، کلی مفاهیم روشن فکرانه بنویسین توش.
اصن همینجوری شد که من شدم پیاز. داشتم شاش میکردم (من خیلی شاش میکنم) (چه جالب الان دچار دجاوو شدم!). بعله داشتم شاش میکردم، گفتم که خیلی شاش میکنم؟ آره والا! هر کاری میخوام بکنم، شاشم میگیره، یه مدت میرفتیم ماموریت. بعد مثلا میخواسیم از هتل بریم به محل کار، شاشم میگرف. میرسیدیم اونجا، دوباره میرفتم توالت. مثلن به یه نقطه حساس کار میرسیدیم، من میگفتین صب کنین صب کنین، دوان دوان میرفتم دسشوری. حتی یه رفیقی دارم، اسمشو نمیارم، من هربار اینو میبینم جیشم میگیره، آنلاین میشه تو جی تالک پی ام میده، مثانه من یهو زرتی پر میشه، لبالب! اصن انگار یه سری مشکلی چیزی تو کودکی داشتم، بعد الان اینجوری خودشو نشون میده، بهم تجاوز نشده تو کودکی، احتمالا شاش داشتم، بابام نذاشته برم خودمو خلاص کنم، بعدش دپرس شدم. اونخ الان که استرس میگیرم، این مغزه شیر آب کلیه ما رو وا میکنه، اونم شلپی خالی میکنه تو این مثانه بیچاره، ینی الان باورتون نمیشه که دارم از شاش به خودم میپیچم، اما باید اینو تموم کنم.
آره دیگه، رفتم بشاشم، بهم الهام شد، تشنج کردم افتادم کف توالت، جیشی شدم، یه نوری تابید روم، از لای سقف، از آسمون، نمیدونم از کجا، اما تابید دیگه. سیفید بود این نوره. به رنگ وسط پیاز. دچار استحاله شدم. بعدش پاشدم اومدم نشستم اینجا. کس گفتم واسه خودم.

۱۳۹۰ فروردین ۱۹, جمعه

فرخنده باد سال پیاز

0 نظرات
بلاخره نوشتم. بعد از دو ماه! استرس داشتم خوب. کار تخمی و اسباب کشی و این چیزا. کار بده. کار جیزه. آدم عقش میگیره. بیخودی حرص بزنی و اینا، که یه عن دیگه مایه دار شه تهش دو قرون بده به تو. اینجوری بود که من تصمیم گرفتم زیاد درگیر کار نشم.
ینی درگیر روحی نشم. این زنه، منشی شرکت، شبا خواب شرکت میبینه. اینجوری درگیر روحی میشن. شب خواب میبینه تلفن داره زنگ میزنه. خدایی اینم شد دغدغه؟ واییییییی تلفن زنگ میزنه، اگه جواب ندم دنیا تموم میشه. هر فلان دقیقه یه بار باید این تلفن رو جواب بدم وگرنه جزیره میترکه لاست میشیم. تو این مایه هاس طرف.
بله عرض میکردم که نوشتم، منظورم این کس شرا نبود ها، چیز دیگه نوشتم. کلی چسبید، عین وقتی که آبت میاد. بعدش یه سیگار روشن کردم، کلی چسبید، مث وقتی که آبت میاد. کلا آمدن آب چیز خوبیه! هرچند در سال جدید تصمیماتی گرفتم که ممکنه منجر به نیامدن آب بشه. از اونجایی که در سال گذشته تصمیمات اینجانب منتهی به این شد که سه نفر سه تا کیر گنده بهم زدن، امسال نمیخوام از کسی خوشم بیاد. میخوام برم تو یه غار بشینم، بنویسم و سیگار بکشم، فک کنم آبم اومده. روزی یه دونه بادوم خشک میخورم، مث این مرتاضا. مسلما بعدشم کلی مومن میشم. خدایی هر کی روزی یه دونه بادوم خشک بخوره، از گشنگی دچار توهم میشه. فک میکنه خبریه. توهم خوبه ها، اما نه این مدلیش. مثلا اگه توهم بزنی که دنیا خوبه و اینا، این حال میده. انگیزه میده که آبت بیاد. اما خوب توهمه دیگه. نشستی یه گوشه واسه خودت صفا میکنی، انگشتتو میکنی تو هر سوراخی که شد، بعد یکی رد میشه یه گوز مبسوطی خارج میکنه از خودش، یهو از توهم میپری، مث این یارو که میگه وقتی من دو بار دست بزنم، از خواب بیدار میشی و هیچی یادت نمیاد، فقط فرقش اینه که یادت میاد. میگی ای بابا....این همه وخت سر کار بودیم ما؟
بعدش میمونی با یه سری خاطره کس شر و یه تلفن کوتاه بعد از شیش ماه، که مث عن یخ باهات خرف بزنه.
بله آقا! اینجوری شد که تصمیم گرفتیم دیگه از کسی خوشمون نیاد. بعدش دیدی ملت چقد زر میزنن؟ نمونش من! ینی از فردا باز را میافتم عین کس خلا. بیخودی حرفای مفت میزنم، کس شر میشنوم، باز کیر میشم، بعد یادم میاد که خوب حمال مگه تو تصمیم نگرفته بودی که فیلان؟ باز که ریدی برادر.
بعله، آدما زر زیاد میزنن.

۱۳۹۰ فروردین ۱۳, شنبه

پیاز قرمز

2 نظرات
دیدین چقد زر میزنم که از خشونت بدم میاد و رقیق القلب هستم و از این دسته خزعبلات؟ نه ندیدین؟
آقا یه چیزی بگم، من خیلی رقیق القلبم!
یه اتفاقی افتاد چن وخ پیش. یه تصویری اومد تو ذهنم. خودم جا خوردم.
قضیه این بود که یکی رفت رو اعصابم. خیلی زیاد. خیلی عصبانی شدم. تو ذهنم تصور کردم که بدون هیچ حرفی برم سراغش. سرش رو انقد بکوبم به دیوار که داغون شه. خونش بریزه رو زمین، رو دستام، را دیوار.

کس خل شدم؟

۱۳۸۹ اسفند ۱۴, شنبه

پیاز کره ای

2 نظرات
دیشب در راه منزل یاد کتاب فارسی اول دبستان افتادم. اون صفه های اولش. لوحه مینوشتیم. بعد بالاش عکس یه سگه بود که افتاده بود دنبال یه گربه. بعدش گربه رفته بود بالای یه درختی و با نگاهی حاکی از بیلاخ به سگه نیگا میکرد. سگه هم دپرس شده بود.
من دوس نداشتم لوحه بنویسم. سخت بود. هی کج و کوله میشد. خط راست نمیتونستم بکشم. در این حد عقب مونده بود انگار. همیشه هم دوس داشتم برم اون صفحه ای که نوشته بود "بابا آب داد" رو بخونم. اما حالیم نمیشد چی نوشته. به خانوم معلممون میگفتم ها. میگف که باید اول اون لوحه ها رو درس بنویسم.
خانوم معلم کلاس اولمون رو خیلی دوس داشتم. اسمش خانوم موقر بود. یه بار سر کلاس اشتباهی بهش گفتم مامان. بچه ها هار هار خندیدین. بچه های کوچیک میتونن خیلی عن بشن گاهی. در حدی که اگه خشک خشک هم بکنیشون خیالت راحت نمیشه. یه روز یکی از اینا یه آدامس خریده بود که توش عکس یه روباتی چیزی داش. یادم نیس. شایدم از این آدم های خیلی قوی بود که من هیچ ایده ای نداشتم که کیه اما خوشمم اومده بود. احساس میکردم اگه منم از اینا داشته باشم خیلی آدم مهمی میشم. پسره بهم گف که یه بیس تومنی بیارم فردا تا اون واسم از این آدامسا بخره. منم عین احمقا یه دویس تومنی بردم. پسره گف که این خیلی زیاده! اما خب عب نداره. بعدش رفت واسم کلی آدامس خرید. آدامسای مختلف با کلی از این عکس مکسا. بعدش رفتم خونه مامانم دعوام کرد که بچه جون آدم میره دویس تومن آدامس میخره؟
یه روز تو کلاس نشسته بودیم. زنگ تفریحی چیزی بود. من بودم و دو نفر دیگه. هوا گرم بود. داشتیم کس شر میگفتیم. لابد داشتیم واسه هم خالی میبستیم. یکی از اینا یهو یادش اومد که تو کیفش ساندویچ داره. ساندویچش شامل یه تیکه نون سنگک بود که روش کره مالیده بودن. هوا گرم بود. کره آب شده بود. یه وضعیت چرب با بوی کره بود. خیلی واسم چندش آور بود. انگشتاش چرب شده بودن و عین خیالش نبود. منم داشتم حرص میخوردم که بابا پاشو بشور دستتو.
فک کنم دلیل این که الان از چربی و چرب شده دست و کرم و روغن و بوی چربی و این چیزا انقد بدم میاد همینه. ینی مثلا تو پاییز و زمستون که سرد میشه، پوست دستم خشک میشه، میسوزه، ترک میخوره، خون میاد، بعدش من یه ذره کرم بهش میزنم. و تا این کرمه بره، به هیچی دس نمیزنم. تازه آخرش اعصابم خورد میشه میرم دستامو میشورم. 
واقعا تمام اخلاق های انسان ریشه در کودکی داره.

۱۳۸۹ اسفند ۲, دوشنبه

...

1 نظرات
- مگه طرح نیس؟ این شخصیا اومدن تو طرح.
- (سکوت)
- باد و طوفان میاد، درختارو میندازه، اما این لونه کلاغه تکون نمیخوره، موندم چجوری اینو میسازه.
- (لبخند)
- البته من لونه ساختن لک لک رو دیدم. خیلی جالبه تیکه های بزرگ از شاخه درختا میکنه میاره، یجور کنار هم میزاره انگار داره یه چیزی میبافه.
- کجا دیدین؟
-تهرانسر، رو پشت بوم، البته تهران سر که نه، پایین تر از تهرانسر. روی پشت بوم.
- (سکوت)
- این گردن و کتف من درد میکنه. نمیدونم از چیه فک کردم قلنج باشه، هر کار کردم قلنجش نشکست.
- شاید عصبی باشه.
- آره بعضیا میگن عصبیه. چی کار کنم دیگه، سه تا پسر دارم، فقط اذیت میکنن. کوچیکه روزی پونزده تومن میگیره میره شیشه میکشه. الان من زنده ام کار میکنم، پس فردا که مُردم از کجا میخواد دربیاره بخوره؟ اون یکی ده سال...نه بیشتر، پونزده ساله رفته ژاپون. اون یکیم که مریضه. یه پراید داشتم. اینو ورداشته بود، جاده قزوین رفن تو دره. هفتاد متر سقوط کرد. باز شانس آورد از ماشین افتاده بیرون، اگه تو ماشین بود که له میشد، میمرد.
- (سکوت)
- به این پسره گفتم ژاپون ساعت ارزونه، یه دونه واسه من بفرس. گف اینجا از ایران خیلی گرون تره همونجا بگیر. گفتم اصن نمیخوام، نفرس. این همه ساله رفته، نه اومده دیدنمون، نه یه زنگ زده. حتی دخترمون هم که فوت شد نیومد.
- (سکوت)
- پسرم وقتی مواد نمیکشید خیلی بهتر بود. آدم بود. یه دیویس شیش واسش خریدم، تو چار ماه زد داغونش کرد. فروختش چار تومن. یه پراید خرید، چار و چارصد. با یه دختره دوس شد. انقد رفتن و اومدن، ماشینه رو فروخ داد بابای دختره که ساختمون بسازن. اون یارو هم هاپولی کرد. شیشه میکشید. دختره هم گذاش رفت. اینم شیشه ای شد. یه بار زد کلی از وسایل خونه رو داغون کرد. زنگ زدم پلیس اومدن بردنش. چن وقت زندان بود برگشت بد تر شد. سیصد چارصد تومن دادم که ترکش بدن. رفت برگشت بدتر شد. گف رفتم اونجا کراکی شدم. خب خاک بر سرت که رفتی اونجا کراکی شدی. زنگ زدم پلیش نمیان ببرنش. اصن دلم میخواد زنده نباشه.

۱۳۸۹ بهمن ۲۹, جمعه

کینه من، بغض من، درد من

2 نظرات
کیرم توش. اینم فیلتر شده. خوب به تخمم. بیا سرشو فیلتر کن. والا!

عرض کنم خدمت شما که، این برنامه تماشا هس تو بی بی سی، که هنر و اینا نشون میده. هفته پیش هنرمندی های آقای فیلانی رو نشون میداد که اسمش یادم نیس. خیلی باحال بود. بدش این نمایشگاه "نوازشم کن" رو نشون داد. همون که آقای هنرمند واساده بود و تماشاچی های عزیز با یه تفنگ بهش شلیک میکردن...
ملت میومدن تفنگ رو میگرفتن، شلیک میکردن، اون بیچاره از درد به خودش میپیچید، ملت تفنگ رو پس میدادن، جاشون رو نفر بعدی میگرفت.
دهنم وا مونده بود. ترسیدم. حالم بد شد.
خیلی جالب بود که این آدم چطور نشون داده که همه توانایی انجام فعل خشونت بار رو دارن. این خشونت که در تن همه ما هست.
یه دختره اومد، شلیک کرد، هر هر خندید. رفت. دلم میخواس یکی همونجا بگیره بکنش!
هر چی فک کردم دیدم من نمیتونم این کارو انجام بدم. منظورم کردن اون بانوی محترم نیس، شلیک به آقای هنرمند رو میگم. اگه من اونجا بودم احتمالا میشستم و زار زار گریه میکردم.
خشونت...نفرت دارم از این کلمه، از این فعل.


نفرت دارم از این که یه عده خودشون رو محق میدونن که از این کارا انجام بدن...همینا که کتکتون زدن، باتوم زدن تو سر پسره که میخواس بره با دوستش استخر، همون پسره که از دماغش خون اومد، همون پسره که تشنج کرد و افتاد روی پای رفیقم، همون که احتمالا الان مرده...فقط میخواس بره استخر. فقط میخواس شنا کنه. تو استخر کسی باتوم دستش نیس. منم هی بغض نمیکنم، وسط خیابون از نفرتی که حس میکنم حالت تهوع بهم دست نمیده. توی استخر از دماغ کسی خون نمیاد. توی استخر من پیاز نیستم.

۱۳۸۹ بهمن ۲۵, دوشنبه

ولمتاین مبارک

0 نظرات
امشب میخوام عباس رو سورپیریز کنم. عباس راننده اس. رییس شرکتشون رو اینور اونور میبره. شب ساعتای هش نه خسته و کوفته میرسه خونه. دیروز خونه زهره اینا بودیم، داشتیم شله زرد میپختیم. آخه زهره نذر داره. پیارسال که شوهرش، آقا مرتضی، گفت اگه این یکی پسر نشه میرم صیغه میکنم پسر بیارم، این بیچاره نذر کرد. یه سفره ابالفضل انداخت. چقد دعا کرد. با هم رفتیم پارچه چادری خریدیم. الگوش رو هم من بریدم. خلاصه چادر نوش رو سرش کرد و رفتیم امام زاده. باید بودی میید چه گریه ای میکرد زبون بسته. تا اینکه زد و خدا بهش پسر داد. حالا هر سال، روز تولد پسرش شله زرد میپزه. آره اونجا که بودیم، زهره گف که فردا که بشه امروز، روز ولمتیانه. منم که امل! نمیدونستم ولمتاین چی چیه! بش گفتن این که میگی چی هس اصن؟ گف ای بابا ولمتاین روز عشق غربیاس. دیشب نشسته بودن پای دیش. اونجا دیده که دختر پسرا واسه هم کادو میگیرن میرن کافی شاپ. منم گفتم این چیزا از ما گذشته دیگه. مال جووناس. زهره هم اصرار که نه! باید واسه آقا عباس لباس قشنگ بپوشی که وقتی اومد خونه ببینه دلش وا شه. خدا رو چه دیدی شاید یه بچه توپول موپول هم فردا خدا بهت داد.

اینو که گفت فریبا و زری هم پاپیچ شدن که این شب ولمتاین خیلی خوبه و منم باید عباس رو سورپیریز کنم. از اونا اصرار از من انکار. تو راه که داشتم میومدم خونه، فکری بودم. این عباس ذلیل مرده هم سه ماهه به من دس نزده. منم صب تا شب دنبال کون این بچش میدوم تو خونه. تازه راه افتاده آخه، میترسم یه بلایی سر خودش بیاره. مث بچه مهری که تازه راه افتاده بود و رفت سمت سماور. طفلی بچه. کباب شد. مهری هم. خلاصه کلی با خودم فک کردم. آخرشم گفتم بلاخره من و عباسم دل داریم.

رفتم خونه. نشستم به نقشه کشیدن که چجوری سورپیریزش کنم. یه نقشه حسابی کشیدم. روز ولمتاین که رسید. صبش گفت زهره اومد پیشم. به خدا مث خواهرمه. اومد و گف دختر پس توام راضی شدیا. بیا بشین ور دل خودم که واست بند بندازم. خلاصه منم نشستم انار دون کردم واسه شب. زهره هم بند مینداخت. صورتم و پشت لبم و ابروهام. همینجوری میگفتیم و میخندیدیم که یهو دیدم ای دل غافل! ساعت شده هفت. زهره پاشد و گف من برم که الان عباس میاد تو هم پاشو برو بزک کن. بپه رو هم بخوابون. من گفتم حالا این توله سگو چجوری بخوابونم؟ تا ساعت ده شب بیداره. گف که یه چیزی داره که قاطی شیر بچه میکنه. بچه هم میخوابه. دست کرد تو کیفش یه شیشه در آورد که توش یه مایه بی رنگی بود. گفتم دختر این چیه؟ میخوای بچم رو دوایی کنی؟ گف نه خواهر این که دوا نیس. عرقه! گفتم عرق چی؟ نعنا؟ خارشتر؟ اینا که بچه رو خواب نمیکنه! گف عرق کشمشه! بچه رو خواب میکنه. آقا مرتضی هم وقتی شب خوابش نمیبره یکی دو لیوان میخوره. منم گاهی میدم به بچه که بخوابه و من و مرتضی با هم سور و ساتی داشته باشیم. گفتم دخترجان میخوای بچه شیر خوره منو عرق خور کنی؟ بد با خودم فک کردم یه شب که هزار شب نمیشه. شیشه رو از دستش گرفتم و قاطی شیر بچه کردم. دادم خورد. یه رب نشده داش خواب هفت پادشاه میدید.
زهره پاشد رفت. منم نشستم به بزک کردن. هف قلم آرایش کردم. رو میز انار و پولکی گذاشتم. چای دم کردم. با دارچین. اون دامن گل گلی قرمزه که پارچشو مامان عباس سر عقد بهم داد رو پوشیدم با یه بلوز سفید. چادر نمازم رو انداختم رو سرم و نشستم تا عباس بیاد. دیر کرده یکم نگران شدم. اما لابد باز دوباره این رییسش تا دیر وقت نگهش داشته. خیر نبینه که این شب ولمتاین هم نمیذاره به موقع بیاد خونه دل زنشو شاد کنه.

۱۳۸۹ بهمن ۲۳, شنبه

توهمات پیاز گون

0 نظرات
دیشب خواب دیدم یه سگی اومد سگ ما رو گاز گرفت. سگه هار بود. در نتیجه سگ ما هم هار شد. بعدش سگمون اومد داداش کوچیکم که نوزاد بود رو گاز گرفت. بعدش داداشم رفت توی یه حالت عجیب غریب مثل کما! بعد یهو بیدار شد و وحشی شد. موهاش مشکی شد و چشماش سبز و دو تا دندون تیز درآورد. مثل خون آشام ها! بعدش میخواشت منو گاز بگیره. من خوابوندمش رو زمین و دستاشو گرفت. اونم دست و پا میزد و سعی میکر دستامو گاز بگیره. وسط این بدبختی من یاد توایلایت افتاده بودم و فک میکردم که این یارو عجب خون آشام اواخواهر و بی خایه ای هس!
خلاصه من داد میزدم که زنگ بزنین اورژانس، این هار شده! بیان یه چیزی تزریق کنن بهش خوب شه. اما هیشکی حواسش نبود!

من نه سگ دارم، نه داداش کوچیک تر از خودم!

۱۳۸۹ بهمن ۲۲, جمعه

پیاز غم زده

2 نظرات
راستش از خدا که پنهون نیس، از شما چه پنهون، این وبلاگ رو که باز کردم نمیخواستم کلا تیریپ غم و تنهایی و اینا بنویسم. ینی خوب از این کار بدم میاد. واسه همینه کلا وبلاگ گی ها رو نمیخونم. چون چارصدتا وبلاگ هس به اسم های پسر تنها، پسر بدبخت، پسر کون دریده، پسر مفلوک و قس علی هذا (درست نوشتم؟). اما الان کلا حسم اینه. ینی حال و حوصله کس گفتن ندارم. بلاخره هر چی باشه، انسان موجود پیچیده ای میباشد با احساسات و عواطف کیری. یکیشم همین حس الان بنده اس.
والا اگه یکی بپرسه چته؟ (ینی یکی پیدا شه که من به تخمش باشم و حال داشته باشه اینو بپرسه که بدش من شروع کنم به زر زر). میگم نمیدونم! (دیدی کیر شدی؟ زر زر نکردم هار هار هار).
یه مدتی هی که قر و قاطی میباشم و تمرکز ندارم که بشینم از خودم هنر در کنم و در نتیجه از برنامه ای که داشتم عقب هستم. اون آقاهه هم باز ایمیل زده که آقا کار منو شنیدی؟ روش کار کردی؟ منم در کمال پر رویی جواب ندادم!
خلاصه نشسم فک کردم که چه مرگمه که حوصله ندارم. بعد به این نتیجه رسیدم که خوب یه مدت زیادی هس که در انزوا میباشم و بی سکسی! پس بریم یه حرکت هایی بزنیم...و کلی حرکت زدیم. اما بدیش این بود که بعد از هر حرکت یه احساس تخمی داشتم. از این مدلا که میری مهمونی و کلی احساس میکنی انسان اجتماعی هستی بعد یکی میاد میگه بیشین بابا سرشو بخور توهم زدی! خلاصه شب میای خونه و خوب...تنهایی! همش هم تقصیر همون "م" هس با اون اس ام اس هایی که اون شب داد. (ر.کک به اون پست که توش نوشتم چی گفته، فک کنم قبلی بود).
در نتیجه الان دارم فک میکنم که دوباره واسه یه مدت تارک دنیا بشم. اما خوب اینم که جواب نمیده...خلاصه پس از ساعت ها بحث و بررسی و گمانه زنی و اینگونه گه خوری های زیادی، فهمیدم که دردم چیه!
بله عزیزان، پیاز از بی شوهری رنج میکشد! من از همه شما صمیمانه خواهش میکنم که اگر یه پسر خوبی که سربازی رفته باشه، دستش تو جیب خودش باشه، اهل نماز و روزه باشه، سر به زیر و محجوب باشه، اما موقع کردن تبدیل به یه حیوون بشه، سراغ دارین، حتما به من خبر بدین.

۱۳۸۹ بهمن ۲۱, پنجشنبه

اگر پیاز شما دچار آلودگی زیستی میباشد، آن را داخل سطل زرد رنگ بیاندازید

0 نظرات
امروز صب رفتم بیمارستان. این بیمارستانه جلوی خوابگاهی هس که دوره کریه دانشگاه توش اقامت داشتیم. همون خوابگاه قد بلنده. بیمارستانه خیلی ترسناک بود قدیما. امروز دیدم کلی پیشرفته شده. یکی از نکته های مهم در این زمینه این بود که تو راهرو ها نور بود! قدیما کلا تاریک بود. عین زندان بود.
دنبال بخش که میگشتم، حراست و نگهبانی و اینا خیلی مودب بودن و کلی کمک کردن. کلا آدم عادت نداره نگهبانی یه جایی (هر جایی) مودب باشه. من هر وقت میخوام از نگهبانی چیزی سوالی بپرسم استرس میگیم. با خودم فک میکنم الان این یارو میگه : "حمال کدوم گوری میخوای بری؟!" بد من دس پاچه میشم. به تته پته کیفتم و میگم : "آقا به خدا آب زیاد خوردیم جیش داریم، فقط یه شاش کوچولو!"
رفتم تو بخش و دنبال سرپرستار گشتم. اسم طرف رو هم نمیدونستم. واسه همین به خیال خودم ترفند زدم! به هر کی میرسیدم بادی به غبغبم میناختم و میگفتم: "سلام علکم، من پیاز هستم، قرار بوده امروز بیام اینجا!". لابد با خودشون فک میکردن که: "مرتیکه اسکول رو نیگا! فک کرده پرزیدنته!"
خلاصه اون یارو رو پیدا کردم. یه آقای دکتری نشسته بود تو اتاقش و داشتن زر میزدن. انقد زر بی ربطی بود که اصن یادم نیست در مورد چی حرف میزدن. بدش این آقا دکتره با من کلی زر زد! منم از خودم تعجب کردم که چه انسان با شخصیتی شدم ودارم روابط اشتمایی یاد میگیرم!
آقا دکتره تو یه جای خفنی کار میکنه که من نمیدونم اگر اینجا بنویسم میان کونمو پاره میکنن یا نه؟ یا مثلن میرن رد اون آقا دکتره رو پیدا میکنن و کون اون رو پاره میکنن؟ نمیدونم! ولی خوب بیچاره به خاطر کارش ممنوع الخروجه! گف که جز مکه و مدینه و سوریه، اونم با اجازه و تحت شرایط خاص، هیچ جای دیگه ای نمیتونن برن. بدش من واسش گفتم که وقتی واسه یه کاری رفته بودم بیمارستان بعثت (واسه معافی گرفتن رفته بودم اونجا، عزیزان که در جریان هستین، اما خوب به یارو که نگفتم میخواستم معافی کون بگیرم، بش گفتم واسه یه کاری رفتم اونجا) کلی ترسیدم و اینا، چون دکترا اخلاقشون عین عن خشکیده بر کنج دیوار بود و ملا فضا بسیار زیاد رعب آور...فک کنم اینو که گفتم خودش فهمیده باشه واسه چی رفتم اونجا.
بعدش تو بخش یه ترازوی دیجیتال خیلی دقیق بود. که رفتم روش خودمو وزن کردم. فک میکردم خیلی زیاد شده باشه وزنم اما دیدم تغییری نکرده و بسی خوشحال شدم (قابل توجه عزیزانی که دوست پسر خوش هیکل میخوان، تو کامتا درخواستتون رو به همراه عکس و کپی فیش بانکی ثبت کنین).
بعدشم دستم خورد به یه چیزی، برگشتم دیدم از این سطلای زباله بیمارستانیه! روش هم خون لخته شده بود. این یارو داش ور میزد منم داشتم فم میکردم که یه عمر کاندوم کشیدیم سرش، حالا از این سطل آشغاله ایدز میگیرم! در نتیجه دوان دوان رفتم دستامو با صابون شستم؛ تا آرنج!
دیشب باز رفته بودیم کافه نشینی. این کارو وقتی آدم زیاد انجام میده خیلی تخمی میشه دیگه! میفهمی که چقد زندگیت گهه. اما خوب فکرشو که میکنی به هر حال یه جور وقت تلف کردنه. زیاد فرقی با فیسبوک گردی و گودر چک کردن مداوم نداره. تازه خودم اولش اینو نفهمیدم ها، شب "میم" بهم اس ام اس داد و گف که از این کار احساس پوچی بهش دس داده! دیدم یه جورایی راس میگه و فهمیدم که چرا وسط کار یهو پریود شده بود. اما هر چی فک کردم دیدم جای دیگه ای نیس که ترجیح میدادم در اون لحظه توش میبودم. لابد ینی من خیلی پوچم دیگه!

۱۳۸۹ بهمن ۱۸, دوشنبه

یک پیاز خوب، یک پیاز عاشقه

0 نظرات
دیروز روز جالبی بود.
پریروز "م"، همون که تو کفش میباشم، زنگ زد و گف :چطوری پیاز؟ یکشنبه رو که یادت نرفته؟ گفتم که یادم رفته. بدش گف خاک تو سرت اون کنسرته دیگه! منم چوس کلاس جا کردم و گفتم سر کارم اون موقع.
دیروز از صب با وضعیت خواب آلودی نشسته بودم پشت میزم و فک میکردم که چقد دلم میخواد این پسره رو ببینم.در نتیجه زنگ زدم به آقای رییس و خالی بستم و مرخصی گرفتم. بدش به "م" زنگ زدم و گف چاررا ولیعصره. منم پاشدم رفتم اونجا.
کنسرت تو دانشگاه هنر سر خیابون فلسطین بود. "کنسرت پراگرسیو راک". اون پسره که توی مسابقه گیتار الکتریک تو خانه هنرمندان کتک خورده بود و گفتن گیتارش که پن میلیون تومن پولش بوده شکسته وسط دعوا، اون کنسرت رو راه انداخته بود. البته بدش رفتیم تو سالن و دیدیم که گیتارش نشکسته بوده یا اگه شکسته بود خیلی خوب تعمیرش کرده بودن!
خلاصه سر چاررا "م" رو دیدم به همراه جمعی از دوستان و یکی که نمیشناختمش و درست بعد از اینکه من گفتم فلان فیلم خیلی کس شعره معلوم شد که یارو از دست اند کاران ساخت این فیلمه بوده تو مایه های دستیار کارگردان. خلاصه این "م" همچین جیگری شده بود بزنم به تخته. گفتم چی کار کردی که انقد برق میزنی؟ گف ریشامو زدم. واسادیم جلو دانشگاه هنر و بسان عزیزان هنری و موسیقی فهم اندکی به سیگار کشیدن و نقد کل دنیا پرداختیم. بدش رفتیم تو. این حمالا در سالن رو بسته بودن و داشتن تمرین میکردن. حراست هم اومده بود نیگا میکرد که یه موقع عمل خلاف شرع اتفاق نیفته. حالا تصور کن این همه آدم چپیده بودن جلو در سالن. "م" هم جلو من بود. در فاصله ای بسیار نزدیک. یعنی اگه یکی تنه میزده به من میفتادم روش، منم هی منتظر بودم طبق معمول ملت تنه بزنن. اما انگار ناگهان کلیه انسان های دنیا در حد مرگ با فهم و شعور شده بودن و تنه نمیزدن.
خوب نکته هیجان انگیزش همین بود دیگه! کنسرت بد نبود. اما مسخره بود چون این همه ملت رو اسکول کرده بودن که بیان بعدش دو تا آهنگ زدن و تموم شد ماجرا! دقیقا دو تا!
بدش مشغول یک فرآیند کافه نشینی بسیار طولانی، در سه کافه مختلف. ینی هنر و علم و فرهنگ ازمون شر شر میریخت.
خلاصه تو کافه دوم، من بودم و "م" و "ر". بدش "م" یهو شروع کرد به درد دل و اینا. یه چیزایی میگف که جا خوردم راستش. اما وقتی یکی اینجوری حرف میزنه با من، کلا احساس میکنم باید همونجا کامینگ اوت کنم! نمیدونم عذاب وجدانه یا چیز دیگه اما خوب  در این مورد خاص مسلما تمایلات درونی اینجانب به این دوست عزیز هم بی تاثیر نیست. اما خوب این کارو نکردم. چون یکی سخت بود که یهو بگم: "راسی حالا که همه دارن در صداقت غلت میزنن و اصن دوستی ها انقد داغ شده، منم یه چیزی باید بگم...میخوامت لامصب!" خودت رو جای من بزار، نمیشه اینو گف اون وسط.
بعدش رفتیم جلو تیاتر و واسادیم به زر مفت زدن. و تعریف کردن خاطرات ختنه شدن! خدایی آدما با هم در مورد ختنه شدنشون حرف میزنن؟! کدوم ابلهی میاد میگه آره یادمه دکتره سر دولمو قیچی کرد؟ مسلما ما سه تا ابله! اینجا بود که "م" از من و "ر" جدا شد. ما هم رفتیم چپیدیم تو تمدن. منم باز شاش داشتم و سردم بود و خسته بودم و اینترنت تخمی ایرانسل کار نمیکرد و در نتیجه دچار سندروم دوری از فیسبوک بودم...و مسلما در حال تفکر به این عشق نصفه نیمه به این پسره.
امروز طی یک اقدام انقلابی و متحورانه تصمیم گرفتم کلا قضیه رو بش بگم. اس ام اس دادم و گفتم بیبین کارت دارم! اونم زنگ زد که چی کار داری؟ منم استرس گرفتم و دستام یخ کرد و گفتم یه چیزی میخواستم که رفیقم جور کرد و حل شد...
فک کنم تنها راهش همون ودکا باشه.

۱۳۸۹ بهمن ۱۶, شنبه

سردرد و پیاز داغ

5 نظرات
شرکت ما جای بدی نیست. تنها مشکل اینه که هر روز صب بیدار شدن و اینجا اومدن خیلی بیهوده میباشد. کنار ساختمون ما، یه دامپزشکی هس. از صب تا شب صدای واق واق سگ میاد. بیچاره ها واق های مختلفی هم دارن انگار. گاهی یه جوری زوزه میکشن که آدم دلش کباب میشه، دلت میخواد بری بغلش کنی و های های گریه کنی که این بشر دو پای مادر به خطا با شما حیوانان نجیب (اسب نجیب بود؟) چه کرده؟
اونخ این ساختمون ما سر یه چهار راهه! هر نیم ساعت یه بار کلیه رانندگان محترم همزمان قاطی میکنن و انگشتشون گیر میکنه تو بوق. انگار یکی که بوق میزنه، بقیه احساس میکنن که در حقشون اجحاف شده و برای باز پس گرفتن ارث پدریشان، این حمال ها هم باید بوق بزنن. مث خمیازه میمونه، که یکی خمیازه میکشه آدم وقتی میبینش خمیازه میکشه و قس علی هذا! (درس نوشتم؟)
یه آسانسور داریم اینجا که خیلی قدیمیه، احتمالا مال زمانی که گوشت کیلویی 3 ریال بوده. توش نوشته شرکت حسن دیبا. من نمیدونم این حسن آقا با فرح رابطه ای داره یا نه. اما خوب دوست دارم تصور کنم که اون قدیما که اینو ساختن، کلی آسانسور فوق العاده ای بوده و حسن آقا از فرح که آبجیش بوده، خواهش کرده که بیاد در مراسم افتتاحیه آسانسور شرکت کنه. فرح هم اومده و روبان قرمزش رو با قیچی بریده و روزنامه نگارا عکس گرفتن و آسانسور افتتاح شده. من عاشق فرح نیستم ها. باهاش حال میکردم کلا. یعنی از این نظر که کلی خوش لباس بوده و بعدش کلی تابلو خریدن آوردن چپوندن توی موزه هنرهای معاصر که اینا رو کنن بگن ای جهانیان حال کردین ما پیکاسو داریم اینجا؟ کونتون بسوزه. جهانیان هم انگشت تحیر به دندان بگیرن و بگن: دست مریزاد! دست مریزاد! اما پریشب که برنامه آپارات اون فیلم مستند زندگی فرح رو نشون داد، دلم براش سوخت. طفلی گناه داره به خدا! داش میگف که یه قسمت از کاراش اینه که به نامه ها و ایمیل هاش جواب بده. بعد یکی از نامه ها رو ورداشت که بخونه. یه پسری از ایران ازش خواهش کرده بود که یه آیپاد براش بفرسته! فرح گف که خوب نمیشه که هر کی ایمیل داد یه چیزی خواست من براش بخرم! اما آیپاد قدیمی خودمو واسش میفرستم. چنین تصمیمات بزرگی میگیرن ایشون!
خلاصه این آسانسور ما الان خیلی داغونه، یعنی عمرا مث روزی باشه که افتتاح شد. وقتی میری توش و دکمه طبقه مورد نظرو فشار میدی، اتفاقی نمیفته، بعدش یهو درش با کلی سر و صدا تا نصف راه میاد و بر میگرده. انگاری ناز میکنه و میگه: اگه میخوای بهت حال بدم، تو هم یه حالی بده و دوباره این دکمه مارو یه فشاری بده. دوباره دکمه رو میزنی و این دفه درش بسته میشه. این آسانسوره تا طبقه منهای یک هم میره، اما دکمه اش رو درآوردن، یعنی به جای دکمه منهای یک، یه دونه سوراخ گنده هس. فک کنم آقای ترابی اینو درآورده. آقای ترابی سرایدار ساختمونه. همیشه بوی عرق زیر بغل و تریاک میده. آقای ترابی اما میره طبقه منهای یک. برای این کار، دستشو میکنه اون بالا، بالی در آسانسور، یه سوراخی اونجا هس که من نمیدونم توش چیه، اما آقای ترابی میدونه توش چیه، و دستشو میکنه اون تو. بعد آسانسور به طور معجزه آسایی میره منهای یک.
من تا حالا طبقه منهای یک رو ندیدم. اما یکی از بچه ها میگف یه بار رفته و مثل یک دفتر کار متروکه است. میگف همه چی اونجا هست؛ میز کار و صندلی و دستگاه فکس و تلفن و کلی فایل و پرونده، اما آدم نیست اونجا! احتمالا اونجا فیلم ترسناکی چیزی ساختن و زامبی های توی فیلم همه آدما رو خوردن.
منم الان باید برم یکم تحقیقات کنم که اصلا حوصله ندارم چون شب دیر خوابیدم زیرا که داشتم با موبایلم توی ویکیپدیا در مورد زیر شاخه های راک و هنر آوانت گارد میخوندم در حالی که توی تختم دراز کشیده بودم و چشام تقریبا بسته بود در نتیجه اصن یادم نیست چی میخوندم و صبح خواب موندم و دیر رسیدم سر کار و الان هنوز خواب آلودم و سرم درد میکنه و داره میزنه به چشام و دلم چایی میخواد.
برم چایی بخورم با بیسکوییت کنجدی!

ننه سرما در آغوش پیاز

1 نظرات
داشتم تو این وبسایت کذایی که کلیه دوستان این کاره پروفایل دارن و اینا میگشتم. بعدش یکم تو فیسبوک گشتم. بعدش دستام داشت یخ میکرد چون تهران خیلی زیاد سرد شده و آدم دستش یخ میکنه. منم که همیشه دستام یخ هستن و در زمستون اگر دستم را بکشم بر بدن کسی یارو بهش شوک وارد میشه و سر نهال عشقش میفته پایین و به جای نزدیکی ناچار به دوری میشیم. دوری یعنی اینکه دو نفر روی یه تخت کوناشون رو بکنن به هم و تا صب بخسبن.
خلاصه دستام یخ کرده و دیدم هر لحظه ممکنه مثل این مستندای من و تو دو یخ بزنم و سه سال بدون آب و غذا بیفتم یه گوشه و ناگهان یه معجزه بشه و منو نجات بدن؛ با این تفاوت که از این شانسا نداریم ما! کلا یخ میزنم میمیرم. در نتیجه دستام رو گذاشتم زیر لپ تاپم! حالا هی نق بزنین بگین "اچ پی داغ میشه"! بعدش دستام زیر لپ تاپ بود و داشتم وبلاگ این پسره رو میخوندم که رسید به پایین صفحه. نمیشد اسکرول کنم چون دستم این زیر بود. در نتیجه زبونم رو گذاشتم روی این دکمه کیبورد که یه فلش رو به پایین داره و اسکرول کردم. خیلی کار سختی بود چون در حین اسکرول کردن نمیشد مانیتور رو دید. یا زیاد میرفت یا کم. انقد درگیر زبونم شدم که یادم رفت دست هم دارم!
البته الان دارم با دستم تایپ میکنم.
تو اون سایت میچرخیدم و عکسای مردم رو نیگا میکردم. آدم خندش میگیره از این عکسا. مثلن دو تا پسر بودن، یکیشون لخت بود، اون یکی ملبس! بعد یه دختره هم بود وسط اینا. سه تایی یه قیافه ای گرفته بودن که یعنی "بیبین ما چقد جیگریم. روت کم شد؟" بعد دیدم آقا این قضیه اصن گی و استریت نداره! تو فیسبوک مثلا یه پسره بود با دماغ عملی و چسب روی دماغ که ینی "من دماغم رو عمل کردم و بسیار زیاد شیک و خوشگل میباشم" یه تیریپ دلبری زده به خیال خودش و با حالتی شهوت گون دراز کشیده روی مبلی فرشی کاناپه ای چیزی.
فکر کن این یارو مثلا میره زن میگیره و بچه پس میندازه، بعد زنش عکساشو پیدا میکنه و به بچه هاش نشون میده.

اه چقد سرده! اتاق من گندس و من توش تنهام. یه میز دیگه هس که روش یه کامپیوتر گذاشتن. اما معمولا کسی نیست. گاهی یکی میاد که یه ریز حرف میزنه با ولوم خیلی بالا و کلا از پولش و ماشینش و خونش میگه. موندم چجیوریه که خسته نمیشه از حرف زدن در مورد ماشین. اونخ یه دونه شوفاژ هس اینجا که کفاف این اتاق گنده رو نمیده. 
کاپشنم رو تنم کردم که نمیرم از سرما. بعده دو دقیقه گرمم شد و شر شر عرق میریختم. کاپشنم رو در آوردم و سردم شد.

لطفا کمک های نقدی خود را به حساب شماره سی و سه سی و سه بانک ملی ایران شعبه اسکان (با لحن اون دختر لوس تبلیغ نمیدونم چی بود این که میگف پول بدین واسه بچه های مریض؟ خلاصه "س" هاش خیلی غلیظ بود، آخرشم همچین یک بغضی داشت) واریز کنین که من بتونم از سرما نجات پیدا کنم، دماغم رو عمل کنم، چشامو لیزیک کنم و بعدش برم آتلیه عکس بلایی بگیرم از خودم بزارم اینور اونور شاید بختم باز شد.

با تشکر
پیاز

۱۳۸۹ بهمن ۱۵, جمعه

0 نظرات
گفت سرطان به همه جای بدنش رسیده؛ مغز، کبد، مغز استخوان. 
افسرده بود و پریشان. انگار که دنبال راه حلی می گشت و سرگشته بود چون میدونست که امیدی نیست. راهی نیست. دو هفته تا دو ماه.
"اگر من نباشم کی میخواد ببرش دستشویی؟ نمیتونه راه بره. درد داره. اگر من نباشم نمیتونه بره دستشویی. خجالت میکشه. نمیذارم خجالت بکشه."
با چشمان بی فروغ مثل یک روح پریشان خیره شده بود به لیوان کوچیک تو دستش.
"نمیذارم خجالت بکشه"
لیوان رو بالا برد و سر کشید.

۱۳۸۹ بهمن ۱۳, چهارشنبه

از آن بالا تعدادی کفتر تشریف می آورند

2 نظرات
در دوران طفولیت که میرفتم دبستان، واسه این که مرد شم و بزرگ شم و راه و چاه زندگی رو یاد بگیرم، مامانم مجبورم میکرد که با اتوبوس از مدرسه برم خونه. منم که از همون قدیما کلا چوس و لوس بودم. مدرسه ما توی خیابون بزرگمهر بود، یه بار به مناسبت دهه فجر رفتم در مراسم بزرگداشت مدرسه واسادم جلوی صف ها و یه شعری خوندم براشون. یادم نیست شعره چی بود. یادمه کلی ترسیده بودم و داشتم میریدم به خودم. واسه همین شعرو تند تند خوندم و در کمتر از یک دقیقه تموم شد. آقای شیبانی که ناظم مدرسه بود با یک نگاه غم زده زل زده بود به من و گفت خب یکم آروم تر میخوندی بچه. زن آقای شیبانی هم ناظمی چیزی بود. یادم نمیاد دقیقا چه کاره بود. کلا همیشه موهام بلند بود و زن آقای شیبانی روزی سه مرتبه با من بحث میکرد که چرا موهات بلنده و اگر اینجوری بخواد باشه یک عدد گل سر میاره و میزنه به موهام. منم میگفتم خوب بیار! یه بارم تو دبیرستان مسئول امور پرورشی گیر داد که چرا ناخونات بلنده؟ گفتم ساز میزنم. گفت پس یا باید لاک بزنی با بری کوتاهشون کنی. اینو که گفت من راه افتادم رفتم طرف در مدرسه. داد زد که هوی کجا میری؟ گفتم میرم لاک بخرم. گف لازم نکرده بیا برو سر کلاست.

خلاصه برای رفتن از مدرسه به منزل یک اتوبوسی بود به نام خط پنجاه و شیش که نصف راه رو با این میرفتم بعدش سوار خط شصت و چار میشدم و میرسیدم به منزل. وقتایی که از مدرسه میرفتم خونه مادربزرگم، با خط پنجاه و شیش میرفتم تا سر خیابونی که خونشون توش بود، بعدش سوار تاکسی میشدم تا سر کوچشون. یه بار پولمو خونه جا گذاشته بودم. رفتم به راننده تاکسیه گفتم که آقا من پولمو جا گذاشتم. میشه منو ببرین خونه مادربزرگم بعد برم ازش پول بگیرم بیارم بدم به شما؟ یارو دعوام کرد. گفت نخیر نمیشه تو مگه همون پسره نیستی که دیروزم پول نداشتی رفتی تو بانک ازشون پول قرض کردی؟ گفتم نه به خدا من نبودم. گفت چرا خودت بودی. اینجوری شد که پیاده رفتم خونه مادربزرگم و کلی راه بود و خیلی دیر رسیدم و مامانم نگران شد و گفت کجا بودی؟ واسش تعریف کردم و مامانم عصبانی شد از دست اون مرتیکه حمال.

خط پنجاه و شیش از این بنز قدیمی های سفید و نارنجی بود که بوی گازوییل میدن. هر نیم ساعت یک بار میومد. از این اتوبوس نفرت داشتم. هر روز با خودم فکر میکردم که اینجوری که نمیشه! منم باید مثل نیکلا قهر کنم و برم از خونه و بعد که پولدار شدم با یه طیاره برگردم خونه تا همگان بفهمن که نباید بچه ده ساله رو مجبور کرد سوار اتوبوس شه.

یه روز که اتوبوس دیر اومده بود، یه دختره هم تو ایستگاه منتظر بود. فکر کنم پنج سالی از من بزرگتر بود. دختره سر صحبت رو باز کرد و رفیق شدیم. اتوبوس اومد و سوار شدم. دختره هم رفت قسمت بانوان. از اتوبوس که پیاده شدم دیدم دم پنجره اتوبوس ده تا دختر واستادن و دست تکون میدن و با هم جیغ میزنن : "خدافظ پیاز جون، خدافظ" یعنی کل آدمای توی ایستگاه برگشته بودن منو نگاه میکردن، منم داشتم از خجالت میمردم. کلا وقتی یه دختری میاد ابراز احساسات میکنه خجالت میکشم. ناراحت میشم. انگار به معصومیت کودکانه بنده اهانت شده. 

خوب تموم شد. چی بگم دیگه؟

چرا بی اف داشتن برای سلامتی شما مضر می باشد

5 نظرات
اصولا اینایی که وبلاگ مینویسن، یه جور کمبود محبتی چیزی دارن، باید خواننده های عزیز هی شر کنن،هی کامنت بدن، هی لایک بزنن تا نویسنده بدبخت وبلاگ احساس کنه با این که نشسته توی خونه و هیچ گهی نمیخوره، اما یه جور تخمی واسه جامعه مفیده! چرخ هایی که میچرخونه، چرخ های صنعت نیستن ها، اما بلاخره دو تا چرخ داغون سنگی از زمان فلینتستوز داره که بچرخونه واسع خالی نبودن عریضه...

بریم سر اصل مطلب...

رفیق من، دوست خوب من (لا اقل من فکر میکردم که دوست خوب منه!)، کسی که صد تومن میدادن بخرنش، نمیدادمش...مرتیکه حمال تو گودر نه منو لایک میکنه نه شر. چون بی افش فالو میکنه ایشون رو و اگر ببینه از من چیزی شر کرده جرش میده.

در نتیجه بر همگان واضح و مبرهن است که اگر بی اف داشته باشید دوستان شما که از کمبود محبت رنج میبرند و نیازمند لایک شما میباشند آخرش یا خودکشی مینمایند و یا یک عدد بیلاخ گنده نثار شما میکنند. فلذا بی اف برای سلامتی مقعد شما مضر است.

۱۳۸۹ بهمن ۱۲, سه‌شنبه

داداش بزن بریم پیش ممیز یه کشک و بادمجون بزنیم بر بدن

3 نظرات
عرض کنم خدمت با سعادت شما که، در همسایگی ما آقا پسری زندگی میکنن که اصلا خوب نیسن! منم تو کفش نیستم هیچ جوره!
گفتم که بدونین بعدا نگین یارو دول گربه هم میبینه راست میکنه واسش ها! هر کی بگه خیلی بده، یعنی خیلیا!
خلاصه آقا پسر همسایه رو میگفتم. اسمشو نمیدونم. این پسره قدیما که خیلی مد بود همه تیریپ ایمو باشن، تیریپ ایمو بود. قدیما یعنی دو سال پیش. خلاصه موی سیاه از این مدلا که همش موهاش تو چشمشه و کفش آل استار و لباسای سیاه و از این ساق های چهار خونه و یک عدد دوست دختر ایمو! اصن سیستمی داشتن اینا.
این پسره قبل از ایمو شدن، تیریپ گی میزد! به خدا! یعنی من کلا فکر میکردم طرف از ماست! بعد دیدم دوست دختر داره و یه ریز لاو و از این برنامه ها!

بعد از دوره ایمو بودن، ایشون یه مدتی تیریپ داش مشتی بودن! میشست سر کوچه با افه "داداش من خرااااااااابم" سیگار میکشید و با موبایلش هایده و رپ گوش میداد.

و اما امروز....امروز که نه! یه ماه پیش اینو جلوی خانه هنرمندان دیدم که به جمع عزیزان تیریپ دانشجوی روشنفکر صفت هنرمند نمای هنردوست ریدیوهد پسند، پیوسته! با شلوار قرمز و آل استار کثیف و یک عدد لباس تو مایه های ردا و عبا و این مدل چیزا و به جای کافشن یک تیکه پارچه پانچو گون از جنس گلیم و یه دونه کیف از جنس جاجیم و نمد و با این طرح های اسلیمی اینا! دوستاشم شبیه باب مارلی هسن کلا.

...

خب من دیگه حرفی ندارم در این مورد...

به زلالی گا

5 نظرات
گاهی چقدر راحت میشه عاشق شد. اصن انگاری خدا یارو رو ساخته که بگایی و بپرستی!

پ.ن: من همتون رو دوس دارم!

۱۳۸۹ بهمن ۹, شنبه

1 نظرات
گاهی باید با منطق جلوی احساس رو گرفت.
گاهی باید با احساس جلوی منطق رو گرفت.

اکثر آدما نمیتونن این کارو انجام بدن.
بعضیا هیچ وقت فرق این دو تا رو نمیفهمن.
بعضیا نمیدونن کی باید این کارو بکنن.
بعضیا میترسن.

من مث سگ میترسم.

۱۳۸۹ بهمن ۱, جمعه

پیاز با کت و شلوار به دیدار رنو میرود و آبگوشت بزباش میخورد

1 نظرات
یک جای کار ایراد داره! آخه تقریبا یک هفته میشه که خواب ندیدم! یعنی دیدم ها، یادم نیست، یا اینکه به اندازه کافی جذاب نیست؛ مثل اون شب که خواب دیدم آمریکا به ایران حمله کرده و ما با یک عدد رنو 5 به مبارزه دشمنان سوار بر هلیکوپتر رفتیم. رنو 5 سرمه ای بود. مثل اون رنویی که قدیما بابام داشت.
من خیلی اون رنو 5 رو دوست داشتم. داغون، صندلی های پاره. بعد هوا که سرد میشد، این بیچاره از توی کاپوتش یه صدای جیر جیر بدجوری میداد. گرم که میشد صداش کمتر میشد. بابام میگفت مال تسمه است. من نمیدونستم تسمه چیه، هنوز هم نمیدونم! میدونی من گواهینامه ندارم؟ خیلی آبروریزیه! اصلا رانندگی بلد نیستم. عوضش موتور سواری بلدم!
خلاصه این رنوی عزیز ما، بوقش هم خراب بود! کار نمیکرد مگر در هوای بارونی! نمیدونم ربطش چیه اما خوب بارون که میومد بوقش کار میکرد و عجب صدایی میداد. انگار ده تا کلاغ با هم جیغ بزنن. کلا رنوی بیچاره ای بود. آدم دلش میسوخت. پیر و فرتوت و درب و داغون.

بابام دید رنوی بیچاره خیلی اوضاش خرابه! در نتیجه بردش تعمیرگاه، صاف کاری و نقاشی، تودوزی....انقد خوشگل شده بود! برق میزد از تمیزی و نویی رنگ جدیدش. هنوز سرمه ای بود ها! اما این دفعه سرمه ای شیک و تمیز و براق.
اما مثل این بود که یک دست کت و شلوار هاکوپیان (میتونستم بگم پیر کاردن، اما خوب بلاخره باید از تولید کننده داخلی حمایت کرد، تازه هاکوپیان با من قرارداد بسته که تبلیغات کنم براشون!) تن یک آدم 90 ساله که نمیتونه راه بره، بعدش فکر کنی یارو شده قهرمان دو میدانی. خوب میدونی....نمیشه!
بعد از اون بابام یک پیکان گرفت. بدم میومد ازش. پیکان یه بوی خاصی داره. یه بوی بد. بعدش یه پراید گرفت. بعدش یه پژو گرفت. اما من اون رنو رو دوست داشتم. در حدی که وقتی رفیقم با رنو پی کی درب و داغونش میومد دنبالم و سعی میکردیم با کار کیت و ام پی تری پلیر آهنگ گوش کنیم و از صدای گوش خراش بلندگوی پاره و هد کثیفش لذت ببریم، کلی صفا میکردم.

اصلا باید تمام آدما یه دونه رنو 5 سرمه ای داغون توی پارکینگشون داشته باشن که بوقش کار نکنه و تسمه اش صدای کلاغ بده.

نتیجه اخلاقی این نوشته احتمالا اینه که قانع باشید! نیازی نیست که باباتون مزدا یا سانتافه داشته باشه تا بهتون خوش بگذره. متوجه هستی؟ اوی حیوون با تو هستم! خجالت هم نمیکشه ها.....استغفرالله

۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه

2 نظرات
خدا رو شکر دوست پسر ندارم ،میشه با خیال راحت پیاز خورد!

۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه

قرار ملاقات پیاز با آقای "ق" بزرگ

4 نظرات
داشتم میومدم خونه که "م" اس ام اس داد. نوشته بود: " "م" باهات تماس گرفت؟"
این "م" یه آدم دیگه است. یعنی با "م" اولی فرق داره. واسه اینکه قاطی نشه بهش میگیم "ق"!

داشتم میومدم خونه که "م" اس ام اس داد. نوشته بود: " "ق" باهات تماس گرفت؟" جواب دادم که آره، گفت با باباش قرار بزارم! جواب داد که "خوب با باباش دیت کن".

قضیه اینه که، این پسره "ق"، هفته پیش به من گفت که هفته قبلش که تهران بوده، یه چیزی دیده و خوشش اومده، حالا که برگشته، دلش اون چیز رو میخواد و ترجیح میده یک آدم آشنا به فن (یعنی من، کلا خیلی به فن و این آشنا میباشم، چنین انسانی فن شناسی هستم!) بره اون چیز رو بگیره و قرار بوده "م" به من بگه اما نگفته بود. من گفتم خوب آزار داری؟ هفته پیش تهران بوده میخریدی دیگه! خلاصه بهش گفتم که "م" هم باید پاشه با من بیاد چون گشادیم میاد تنهایی برم چیز بخرم.

امروز صبح...نه دیشب بود! آره دیشب "ق" تو فیسبوک بهم گفت که باباش اومده تهران و دو روز دیگه هم هست و من پاشم برم چیز رو بخرم و بدم دست باباش! (یعنی چیز رو بدم دست بابای یارو! هممم...جمله بدی شد!) حالا فکر کن من کون گشاد تو این دنیای ظالم خیس و سرد و برفی برم چیز یارو رو بدم دست باباش. گفتم یعنی باید با بابات قرار بزارم؟ گفت آره با بابا دیت کن هر هر هر هر. این "ق" از ما نیست ها! نمیدونه منم از ما هستم! فکر میکنه از اونا هستم.

خلاصه به "م" گفتم که "ق" گفته با باباش قرار بزارم. اونم گفت خوب با باباش دیت کن. لابد وقتی این اس ام اس رو نوشته داشته هر هر میخندیده! جواب دادم که " ترجیح میدم با تو دیت کنم ولی با بابای این پسره دیت نکنم" اون فکر کرد شوخی میکنم، اما خوب من خیلی جدی گفتم! حیف اس ام اس لحن نداره! مثلا به یکی فحش بدی بگی "کیرم دهنت" میزان خشم و عصبانیت آدم معلوم نمیشه. تازه اگه از ما باشه فکر میکنه داری باهاش حرفای سکسی میزنی!

بعدش چندتا اس ام اس در مورد دیت کردن با بابای "ق" رد و بدل کردیم و هر هر خندیدیم. آخرش میخواستم بهش بگم که دلم میخواد لباشو مزه کنم. ربطی به موضوع هم نداشت. اما واقعا دلم میخواست امتحان کنم. نفرستادم این رو. کلا جواب ندادم دیگه. چنین آدم چوسی میباشم!

"م" خیلی خوبه! مگر چندتا پسر قد بلند و لاغر و بانمک و اهل هنر و موسیقی و فیلم پیدا میشه که استریت باشه؟ احتمالا زیاد! اما خوب این "م" خیلی خوبه! دفعه دومی که دیدمش، بعد از کلی این ور اون ور رفتن و اینا، میخواستیم خدافظی کنیم. هفت تیر بودیم. نشستیم روی یکی از نیمکت های اونجا؛ همونا که نزدیک دیوار توالت عمومی سر خیابون قائم مقام هستن. داشت حرف میزد، من یهو به خودم اومدم دیدم همچین خیره شدم به لباش که اونم فهمید. به روی خودش نیاورد. فکر کنم به خاطر فضای رمانتیک میدون هفت تیر و بوی توالت و این چیزا بود. منم که کلا تو کار لب بازی و این مسائل میباشم؛ "یک لب خوب به از ساعت ها تلمبه زدن" - از سخنان پیاز!

نزدیک بود عاشقش بشم ها! یعنی رسما تو کف یارو بودم! "م" رو میگم. بعدش یه روز نشستم با این منطق مادر به خطا مذاکراتی کردم. این دفعه تونست به همه سوالا پاسخ بده...حروم زاده! لجم در میاد وقتی جواب همه چیزو داره. نتیجه بحث این شد که خودم رو جمع و جور کردم و این احساسات رو تو همون توالت میدون هفت تیر گذاشتم بمونه. حتی اون روزی که نزدیک بود بهش بگم که گی هستم.

حتی امروز که میخواستم بهش بگم دوست دارم لباش رو مزه کنم.

یه روز میارمش اینجا، بهش ودکا میدم...شاید تا آخر شب خودش لب داد!

پشم

3 نظرات
هر روز صبح، آبدارچی شرکتمون، لب پنجره آشپزخونه گندم میریزه. بعدش دو تا کفتر هستن که زن و شوهرن. اینا میان میشینن لب پنجره گندم میخورن و چاق و چله میشن. بعدش میرن تو خونشون اون بالا روی کولر طبقه ششم. لابد میرن عشق بازی میکنن دیگه. نمیدونم دم و دستگاه آقای کفتر تو این سرما چجوری سیخ میشه! لابد پشمای دورش رو پوش میده که گرم شه! شایدم خانم کفتر زحمتش رو میکشه!

فکرش رو که بکنی میبینی بد نیست یکی بیاد تو این سرما و یخبندان پشماتو پوش بده (این جمله قرار بود رمانتیک باشه، بهتر از این درنیومد). یا شایدم بری پشمای یکی رو پوش بدی. بعدش هم بندازیش تو حوض واجبی که انقد پشم و پیل نداشته باشه!

من کلا برف و بارون دوست ندارم. یعنی وقتی خوبه که تو خونه از پشت پنجره بشینی نگاه کنی و بدونی که فرداش ساعت 7 صبح لازم نیست بیدار بشی و بری سر کار. یعنی ترجیح میدادم خرس بودم، زمستونا میخوابیدم. بهار بیدار میشدم.  احتمالا وقتی بیدار بشم نیاز به یک استخر واجبی دارم. بلاخره پشمه دیگه!

پ.ن: من فتیش پشم و پیل ندارم! احتمال این که فتیش واجبی داشته باشم بیشتره!

۱۳۸۹ دی ۲۵, شنبه

Maze

2 نظرات
دیشب باز خواب دیدم. تکراری هم بود. گاهی خواب تکراری میبینم. مثل اینه که بشینی پای تلویزیون منتظر پلنگ صورتی باشی و کلی ذوق و اینا، بعد یک قسمت تکراری نشون بده، اون قسمت رو دوس داری ها، بازم با علاقه میبینی و حال میده، اما جدید نیست. یعنی مثلا لذت کشف دنیای جدید و این مسائل!

امروز کلا حالم گرفته بود. به خاطر اون خواب های تکراری. آره خواب ها، دو تا خواب بود! دفعه قبل هم هر دو تا رو پشت سر هم دیدم. لابد حکمتی توش هست دیگه! امیدوارم سر پل صراط (همینجوری مینویسنش؟) فرصت بشه از خدا بپرسم که حکمتش جز حرص دادن من چیز دیگه ای هم هست یا نه؟

خواب اول مربوط به "آ" بود. یکی که سه سال عاشقش بودم در حد مرگ.
خواب دوم مربوط به "پ" بود. یکی که یک سال و نیم با هم بودیم.

"آ" واسم سوغاتی آورده بود، نمیدونم از کجا، نمیدونم چی یادمه خیلی خوشحال بودم. آخه قدیما، رفته بود دبی، واسه من سوغاتی آورده بود. کلی ذوق مرگ شدم. گفتم بهش که چرا آوردی و زحمت و از این تعارفای بیخودی. گفت:"داداشمی دیگه، واسه تو نیارم واسه کی بیارم؟"

خیلی این جمله حال داد.

"پ" اومده بود تو یه خونه ای که شبیه خونه مادر بزرگم بود، بعدش یک سگ گنده ناز و باحال هم باهاش بود. فکر میکنم اسمش دینگو بود. خلاصه سگه خیلی خوب بود. بعدش یه جایی بود مثل لوازم تحریر فروشی. دنبال یه چیزی میگشتم که نمیدونم چی بود.

قبل از این که بخوابم، داشتم به روابطی که داشتم، کسایی که دوسشون داشتم فکر میکردم. مدل "ای عشق از دست رفته" نبود. بیشتر "خوب اینا نیستن، چه مرگته؟ خودتو جمع کن!" بود. نتیجه ای هم نداد. منطق میگفت که خوب بسه دیگه! زندگی ادامه داره و از این قبیل خزعبلات. بعد من بهش میگفتم که حرف شما متین! خوب چه گلی به سرم بگیرم الان؟ واسه همین میگم نتیجه ای نداشت، چون منطق مادر به خطا جواب نمیداد به این سواله!

ولی سگه خیلی باحال بود ها! از اینا که خودشون رو لوس میکنن واسه آدم. مثل اون سگه "آگمنت". تا منو میبینه میاد میفته رو زمین . من اول بهش محل نمیدم. بعدش پا میشه میاد دستم رو بلیسه، فهمیدم که این یعنی "بیا دیگه من دوست دارم ها!" منم چون کلا یکم آزار دارم، صبر میکنم کلی عجز  و لابه کنه، بعد کلشو ناز میکنم، طفلی کلی صفا میکنه. نمیدونم چرا الان بغض کردم. میدونم به خاطر "آگمنت" نیست...

خلاصه! پلات این خواب ها رو مینویسم که از توش یک فیلمنامه درست حسابی در بیاد! بعد میفروشمشون و کلی پولدار میشم و "با یه طیاره بر میگردم". یک بار عموم یک طرحی به بابام نشون داد که واسه یک سریال بیمارستانی نوشته بود. کلی هم افتخار میکرد بهش. من اون موقع کودک بودم حالیم نشد. الان که فکر میکنم احتمالا خیلی سریال ER و Grey's Anatomy رو دوست داره.

پ.ن: هفته پیش، یکی از من ناراحت شد. نمیدونم تقصیر من بود یا اون، اما مسلما این گارد تخمی من هم نقش داشت. شرمنده!

۱۳۸۹ دی ۲۳, پنجشنبه

کرم کارامل

3 نظرات
الان تقریبا یک ساعته که از حموم در اومدم و دارم فکر میکنم که باید بشینم رو چیز میزای نصفه نیمه ای که نوشتم کار کنم؛ یه سری ایده دارم که احساس میکنم کلی باحاله و پس فردا آدما ازم تشکر میکنن که این همه آفرینش هنری داشتم و با خلق این آثار شگفت انگیز دنیا رو دگرگون کردم. بعدش برم از سوپر محله به به بخرم! سوپر محله ما، اسمش سوپر نوره! شبا ساعت 10 کرکره رو میکشه پایین. یه آقایی هست تو این سوپر به اسم آقا مهرداد. قدش کوتاهه، سفید و مو طلایی، وسط سرش کچل. قیافش مهربونه. کلی هم مودبه. بعد وقتی چیزی میخوام که نداره میگه ببخشید تموم شده. واسه همین وقتایی که از قیافش معلومه که ناراحته دلم براش میسوزه. آقا مهرداد یه پسر بچه 5 6 ساله داره که خیلی نازه! موهای طلایی، چشمای شیطون. اگه بچه دار شدم امیدوارم مثل پسر آقا مهرداد باشه...میگن منم که بچه بودم کلی سفید و طلایی بودم، خب اگر بچه دار شدم و این بچه به من رفت، امیدوارم دماغش به نیکول کیدمن بره. خلاصه این سوپر نور هیچی نداره معمولا! اما یه چیزی هست که همیشه داره: کرم کارامل می ماس!
من علاقه خاصی به کرم کارامل می ماس دارم! خیلی هم خوشمزه نیست، اما در مواقعی که احساس میکنم در حقم ظلم شده، یه دونه از اونا میخورم و کلی کیفور میشم! این وقتا مثلا روزایی هست که تا ساعت 8 شرکت بودن یا ناهار نخوردم چون کار زیاد داشتم یا پول نداشتم یا احساس میکردم خیلی چاقم! بعضی وقتا هم این کرم کارامل جایزه منه! چون خیلی پسر خوبی بودم و یک کار مهم انجام دادم.
شاگرد این سوپر نور که اسمش یادم نمیاد (فکر کنم عبدالله باشه) یه پسر 27-28 ساله خل و چل و بی ادب و آی کیو پایینه که گاهی دلم میخواد کتکش بزنم. یه بار بقیه پولم رو گذاشت رو پیشخون و رفیقش یه چیزی گفت و این خندید و تفش پرت شد کنار بقیه پول! باور کن جالب نیست که یکی تف کنه کنار بقیه پولت.
امروز هم بنده لیاقت یک عدد کرم کارامل می ماس را میدارم چون چندین روز هست که کونم پاره شده از بس با ملت سر و کله زدم سر اینکه کارشون رو به موقع انجام بدن تا اون آقایی که قراره میکس و مستر کنه وقت داشته باشه که به ایرادای من گوش بده و اصلاح کنه چون من تو کار یکم اخلاقم گه میشه و بعدش هی نق میزنم وایراد میگیرم تا همه چی اونجوری که میخوام بشه! این کار خودش چار پن روز وقت میخواد! خلاصه از بس سر و کله زدم  و احساس کردم کسی به حرفای من گوش نمیده و مجبورم روزی ده بار به این پسره زنگ بزنم که ببینم کاراشو انجام داده یا نه و بعدش پریشب صدبار گوش دادم و تکرار کردم و زدم و شنیدم و گوشام باد کرد شد قد هندونه چون انگار این هدفون گندهه یکم تنگه یا کشش سفته یا هر چی، که لاله گوش آدم درد میگیره و بعدش شد ساعت ده و ملت غر میزدن چقد بداخلاقی اما واقعا خسته بودم چون انرژی میگیره این کار! یعنی اگر انرژی نگیره که حس نداره! بعد امروز صبح با اون آقاهه قرار گذاشتم که ببینمش و فکر کنم کلی به آیندم کمک کنه و بعدش به این پسره زنگ زدم و بهش نگفتم که قرار او آقاهه رو عقب اندختم چون میدونستم اگر اینو بفهمه بازم کون گشادی میکنه....

خلاصه من برم از سوپر محله کرم کارامل می ماس بخرم!

۱۳۸۹ دی ۲۲, چهارشنبه

Let me stand next to your fire

5 نظرات
صبح که داشتم میرفتم شرکت، راننده تاکسی ازم پرسید: "این عکس کیه؟" اشاره اش به پیکسل روی کیفم بود.
من یک کوله مشکی گنده دارم که توش کلی چیز میز هست: لپ تاپ و شارژر و دفتر یادداشت و هارد و ام پی تری پلیر و روان نویس و ضدعرق و سیگار و چند تا سی دی و دی وی دی و یک تی شرت آستین حلقه و کلید و کارت بانک و پول و هدفون و فندک و آدامس و دفترچه بیمه و یه سیم کارت ایرانسل و یک پاکت که توش چندتا عکس سه در چهاره!
روی کیفم یه دونه پیکسل هست، قدیما صدتا پیکسل بود! هر چی فکر کمی هم داشتم: رنگین کمان، دو به اضافه دو مساوی پنج (بعد از اینکه فهمیدم اسم یکی از آهنگای رادیوهده، دیگه استفاده نکردم ازش، دوس ندارم جزو دانشجوهای جو روشن فکر زده هنر دوست محسوب بشم!)، علامت صلح و ....
اما این یکی که این آقا بهش اشاره کرد، یه عکس سیاه سفید از "جیمی هندریکس" با زمینه سفیده. همون عکسی که نشسته و متفکرانه به یک گوشه نگاه میکنه و یه سیگار تو دستشه!
بهش گفتم:"جیمی هندریمکس"
گفت:"کی هست؟"
گفتم:"اممممم (داشتم فکر میکردم که بگم موزیسین؟ یا گیتاریست؟)....گیتاریسته!"
گفت:"امریکاییه؟"
گفتم:"آره"

دیگه حرفی نزدیم. خیلی باحال بود که ازم پرسید. با خودم فکر کردم که یارو شب میره و اسم هندریکس رو تو گوگل جستجو میکنه و آهنگ Fire رو گوش میده و کلی حال میکنه و فرداش میره یک الکتریک گیتار میخره و سال بعد بهم زنگ میزنه و بهم میگه میخواد منو ببینه. وقتی میبینمش کلی ازم تشکر و قدردانی میکنه که با این دنیای عجیب و پر از هیجان آشنا کردمش و آهنگ Freak Show Excess از استیو وای رو میزنه و من فکم میفته که این یارو عجب گیتاریستی شده!

"اینجا پیاده میشی؟"

جیمی هندریکس، روحت شاد!

۱۳۸۹ دی ۲۰, دوشنبه

رویای صادقه

4 نظرات
هوای سردی شده. پریروز اینجا خیلی خیس بود. قطره های باران از شاخه های درختا آویزون بودن. هوا یک جور رنگ آبی - سفید - قهوه ای - سردی داشت. دوست داشتم برم قدم بزنم. تو خیابونایی که پر از خاطره هستن. اما نرفتم. همه خاطرات، مربوط به پاییز و زمستونای مزخرفی میشد.

خلاصه هوا سرده!
من خواب زیاد میبینم. تو مایه های فیلم سینمایی! دیشب خواب دیدم که با یکی قرار دارم. با ماشین اومد سر قرار. یک پژوی 504 آبی و کهنه داشت. توی ماشین تاریک بود. درست نمیدیدم قیافش رو. اما به نظر جذاب میومد. حرف میزدیم و اون رانندگی میکرد. وقتی از ماشین پیاده شدیم، دیدم که حدودا 40 یا 45 سالشه. قد کوتاه و شکم گنده و سیبیلو و کچل. جا خوردم. رفتیم تو یه جای پاساژ گون! زیر زمین بود و چند غرفه که چیز میز میفروختن. خیلی شیک! اولی مبل میفروخت. کلی غرفه غذا و خوراکی بود. یکی هم بود که شیپور میفروخت. در انواع و ابعاد مختلف. بیشترشون انگار بشکه پلاستیکی آبی رنگ خیارشور و زیتون بودن و یا از این ظرفای پلاستیکی زرد رنگ روغن ماشین که تبدیل به شیپور شده بودند!

من گشنه بودم، در نتیجه به یکی از اون غذا فروشی ها سفارش دادم. اون گشنه نبود و رفت روی مبل ها بشینه تا ببینه راحته یا نه! یادم نیست دقیقا اینجا چی شد، فقط یادمه که اونجا دعوا شد و اومدیم بیرون و من هنوز گشنه بودم! تو ماشین که نشستیم شلوارش رو درآورد. ساعت 2 شب بود. احساس کردم باید از اونجا فرار کنم. کنار اتوبان نگه داشت. منم پریدم بیرون از ماشینش و سوار یه تاکسی شدم. به یارو گفتم بدو برو الان میاد. راننده حرکت نکرد، باورش نشده بود که طرف الان میاد! تو این فاصله اون یارو ماشینش رو روشن کرده بود و اومده بود کنار تاکسی، دستش رو از پنجره آورد توی ماشین و گذاش رو آلت مبارک بنده! خیلی عصبانی بود. داد میزد که چه خوشت بیاد، چه خوشت نیاد باید با من باشی! حداقل روزی نیم ساعت باید حرف بزنیم!

راننده تاکسی ترسید و گاز داد و در رفتیم! منو تا یه جایی برد و پیاده شدم، کلی پله بود که نمیشد با ماشین ازشون پایین رفت! رسیدم پایین پله ها، میدون ولیعصر بود! یادم افتاد که پول تاکسی رو نداده بودم! برگشتم دیدم رفته. احساس کردم از شر یارو خلاص شدم. اومدم برم خونه، یادم اومد کیفم رو بالای پله ها جا گذاشتم. برگشتم که کیفم رو بردارم. د.باره رفتم به شمت خونه که یهو یه صدای بلندی اومد. دیدم یارو با پژوی 504 آبی و قراضه اش از پله ها اومده پایین. مردم جیغ میزدند و فرار میکردن.

دویدم. رفتم تو یک پارکینگ عمومی که نمیدونم یهو از کجا سبز شده بود! رفتم طبقه های پایین، میدونستم اونم داره میاد همونجا. رسیدم به دستشویی ها. کلی دالان و راهرو بود و تعداد زیادی توالت! تو یکی از توالت ها قایم شدم. خیلی کوچیک بود! درش هم خیلی باریک بود. به سختی رفتم توی توالت. بعد دیدم که دیوار از شیشه رفلکس هست و یه قسمتی از شیشه شکسته و میشه توی توالت رو دید. با خودم فکر کردم که خوب این همه آدم اینجاست، نمیفهمه که منم. اما یادم اومد که این تی شرت آبی که پوشیدم رو میبینه و میشناسه. از توالت اومدم بیرون....

اینجا بود که از خواب پریدم! خیلی ترسیده بودم!
کسی تعبیر خواب بلده؟؟

آغاز برای بار صدم

2 نظرات
بازم اومدم!
 نمیشه مدت زیادی از عادت ها و اعتیادها دور موند. نمیدونم این اعتیاد محسوب میشه یا نه؟ اعتیاد روشن فکر گون!
اعتیاد چوسی اومدن! پی پی زیادی خوردن.

مثل تلاش بی فرجام زن میانسال و فربه خانه دار برای رژیم گرفتن و لاغر شدن. آب کرفس و گریپ فروت.

خوب از این حرفا که بگذریم، دارم سعی میکنم اخلاق های مزخرفم رو بذارم کنار. مثلا انزوا طلبی. واسه همین امروز رفتم یکی رو دیدم! باور کن واسه من کلی پیشرفته! دقیقا خودم رو به زور کشیدم بیرون که برم ببینمش. حتی سعی کردم از این سرمای افتضاح لذت ببرم. و بردم!

نمیدونم این یکی وبلاگ چقدر طول میکشه. شاید الان بازش کردم چون حالم گرفته شده...چون مثل همیشه درگیر احساساتی شدم که واسه هر کسی کشنده اس. خودش هم داره میخونه! یعنی بهش میگم بخونه. اما نمیدونه که خودشه!