۱۳۸۹ بهمن ۱۵, جمعه

گفت سرطان به همه جای بدنش رسیده؛ مغز، کبد، مغز استخوان. 
افسرده بود و پریشان. انگار که دنبال راه حلی می گشت و سرگشته بود چون میدونست که امیدی نیست. راهی نیست. دو هفته تا دو ماه.
"اگر من نباشم کی میخواد ببرش دستشویی؟ نمیتونه راه بره. درد داره. اگر من نباشم نمیتونه بره دستشویی. خجالت میکشه. نمیذارم خجالت بکشه."
با چشمان بی فروغ مثل یک روح پریشان خیره شده بود به لیوان کوچیک تو دستش.
"نمیذارم خجالت بکشه"
لیوان رو بالا برد و سر کشید.

0 نظرات:

ارسال یک نظر