۱۳۸۹ بهمن ۱۸, دوشنبه

یک پیاز خوب، یک پیاز عاشقه

دیروز روز جالبی بود.
پریروز "م"، همون که تو کفش میباشم، زنگ زد و گف :چطوری پیاز؟ یکشنبه رو که یادت نرفته؟ گفتم که یادم رفته. بدش گف خاک تو سرت اون کنسرته دیگه! منم چوس کلاس جا کردم و گفتم سر کارم اون موقع.
دیروز از صب با وضعیت خواب آلودی نشسته بودم پشت میزم و فک میکردم که چقد دلم میخواد این پسره رو ببینم.در نتیجه زنگ زدم به آقای رییس و خالی بستم و مرخصی گرفتم. بدش به "م" زنگ زدم و گف چاررا ولیعصره. منم پاشدم رفتم اونجا.
کنسرت تو دانشگاه هنر سر خیابون فلسطین بود. "کنسرت پراگرسیو راک". اون پسره که توی مسابقه گیتار الکتریک تو خانه هنرمندان کتک خورده بود و گفتن گیتارش که پن میلیون تومن پولش بوده شکسته وسط دعوا، اون کنسرت رو راه انداخته بود. البته بدش رفتیم تو سالن و دیدیم که گیتارش نشکسته بوده یا اگه شکسته بود خیلی خوب تعمیرش کرده بودن!
خلاصه سر چاررا "م" رو دیدم به همراه جمعی از دوستان و یکی که نمیشناختمش و درست بعد از اینکه من گفتم فلان فیلم خیلی کس شعره معلوم شد که یارو از دست اند کاران ساخت این فیلمه بوده تو مایه های دستیار کارگردان. خلاصه این "م" همچین جیگری شده بود بزنم به تخته. گفتم چی کار کردی که انقد برق میزنی؟ گف ریشامو زدم. واسادیم جلو دانشگاه هنر و بسان عزیزان هنری و موسیقی فهم اندکی به سیگار کشیدن و نقد کل دنیا پرداختیم. بدش رفتیم تو. این حمالا در سالن رو بسته بودن و داشتن تمرین میکردن. حراست هم اومده بود نیگا میکرد که یه موقع عمل خلاف شرع اتفاق نیفته. حالا تصور کن این همه آدم چپیده بودن جلو در سالن. "م" هم جلو من بود. در فاصله ای بسیار نزدیک. یعنی اگه یکی تنه میزده به من میفتادم روش، منم هی منتظر بودم طبق معمول ملت تنه بزنن. اما انگار ناگهان کلیه انسان های دنیا در حد مرگ با فهم و شعور شده بودن و تنه نمیزدن.
خوب نکته هیجان انگیزش همین بود دیگه! کنسرت بد نبود. اما مسخره بود چون این همه ملت رو اسکول کرده بودن که بیان بعدش دو تا آهنگ زدن و تموم شد ماجرا! دقیقا دو تا!
بدش مشغول یک فرآیند کافه نشینی بسیار طولانی، در سه کافه مختلف. ینی هنر و علم و فرهنگ ازمون شر شر میریخت.
خلاصه تو کافه دوم، من بودم و "م" و "ر". بدش "م" یهو شروع کرد به درد دل و اینا. یه چیزایی میگف که جا خوردم راستش. اما وقتی یکی اینجوری حرف میزنه با من، کلا احساس میکنم باید همونجا کامینگ اوت کنم! نمیدونم عذاب وجدانه یا چیز دیگه اما خوب  در این مورد خاص مسلما تمایلات درونی اینجانب به این دوست عزیز هم بی تاثیر نیست. اما خوب این کارو نکردم. چون یکی سخت بود که یهو بگم: "راسی حالا که همه دارن در صداقت غلت میزنن و اصن دوستی ها انقد داغ شده، منم یه چیزی باید بگم...میخوامت لامصب!" خودت رو جای من بزار، نمیشه اینو گف اون وسط.
بعدش رفتیم جلو تیاتر و واسادیم به زر مفت زدن. و تعریف کردن خاطرات ختنه شدن! خدایی آدما با هم در مورد ختنه شدنشون حرف میزنن؟! کدوم ابلهی میاد میگه آره یادمه دکتره سر دولمو قیچی کرد؟ مسلما ما سه تا ابله! اینجا بود که "م" از من و "ر" جدا شد. ما هم رفتیم چپیدیم تو تمدن. منم باز شاش داشتم و سردم بود و خسته بودم و اینترنت تخمی ایرانسل کار نمیکرد و در نتیجه دچار سندروم دوری از فیسبوک بودم...و مسلما در حال تفکر به این عشق نصفه نیمه به این پسره.
امروز طی یک اقدام انقلابی و متحورانه تصمیم گرفتم کلا قضیه رو بش بگم. اس ام اس دادم و گفتم بیبین کارت دارم! اونم زنگ زد که چی کار داری؟ منم استرس گرفتم و دستام یخ کرد و گفتم یه چیزی میخواستم که رفیقم جور کرد و حل شد...
فک کنم تنها راهش همون ودکا باشه.

0 نظرات:

ارسال یک نظر