امروز صب رفتم بیمارستان. این بیمارستانه جلوی خوابگاهی هس که دوره کریه دانشگاه توش اقامت داشتیم. همون خوابگاه قد بلنده. بیمارستانه خیلی ترسناک بود قدیما. امروز دیدم کلی پیشرفته شده. یکی از نکته های مهم در این زمینه این بود که تو راهرو ها نور بود! قدیما کلا تاریک بود. عین زندان بود.
دنبال بخش که میگشتم، حراست و نگهبانی و اینا خیلی مودب بودن و کلی کمک کردن. کلا آدم عادت نداره نگهبانی یه جایی (هر جایی) مودب باشه. من هر وقت میخوام از نگهبانی چیزی سوالی بپرسم استرس میگیم. با خودم فک میکنم الان این یارو میگه : "حمال کدوم گوری میخوای بری؟!" بد من دس پاچه میشم. به تته پته کیفتم و میگم : "آقا به خدا آب زیاد خوردیم جیش داریم، فقط یه شاش کوچولو!"
رفتم تو بخش و دنبال سرپرستار گشتم. اسم طرف رو هم نمیدونستم. واسه همین به خیال خودم ترفند زدم! به هر کی میرسیدم بادی به غبغبم میناختم و میگفتم: "سلام علکم، من پیاز هستم، قرار بوده امروز بیام اینجا!". لابد با خودشون فک میکردن که: "مرتیکه اسکول رو نیگا! فک کرده پرزیدنته!"
خلاصه اون یارو رو پیدا کردم. یه آقای دکتری نشسته بود تو اتاقش و داشتن زر میزدن. انقد زر بی ربطی بود که اصن یادم نیست در مورد چی حرف میزدن. بدش این آقا دکتره با من کلی زر زد! منم از خودم تعجب کردم که چه انسان با شخصیتی شدم ودارم روابط اشتمایی یاد میگیرم!
آقا دکتره تو یه جای خفنی کار میکنه که من نمیدونم اگر اینجا بنویسم میان کونمو پاره میکنن یا نه؟ یا مثلن میرن رد اون آقا دکتره رو پیدا میکنن و کون اون رو پاره میکنن؟ نمیدونم! ولی خوب بیچاره به خاطر کارش ممنوع الخروجه! گف که جز مکه و مدینه و سوریه، اونم با اجازه و تحت شرایط خاص، هیچ جای دیگه ای نمیتونن برن. بدش من واسش گفتم که وقتی واسه یه کاری رفته بودم بیمارستان بعثت (واسه معافی گرفتن رفته بودم اونجا، عزیزان که در جریان هستین، اما خوب به یارو که نگفتم میخواستم معافی کون بگیرم، بش گفتم واسه یه کاری رفتم اونجا) کلی ترسیدم و اینا، چون دکترا اخلاقشون عین عن خشکیده بر کنج دیوار بود و ملا فضا بسیار زیاد رعب آور...فک کنم اینو که گفتم خودش فهمیده باشه واسه چی رفتم اونجا.
بعدش تو بخش یه ترازوی دیجیتال خیلی دقیق بود. که رفتم روش خودمو وزن کردم. فک میکردم خیلی زیاد شده باشه وزنم اما دیدم تغییری نکرده و بسی خوشحال شدم (قابل توجه عزیزانی که دوست پسر خوش هیکل میخوان، تو کامتا درخواستتون رو به همراه عکس و کپی فیش بانکی ثبت کنین).
بعدشم دستم خورد به یه چیزی، برگشتم دیدم از این سطلای زباله بیمارستانیه! روش هم خون لخته شده بود. این یارو داش ور میزد منم داشتم فم میکردم که یه عمر کاندوم کشیدیم سرش، حالا از این سطل آشغاله ایدز میگیرم! در نتیجه دوان دوان رفتم دستامو با صابون شستم؛ تا آرنج!
دیشب باز رفته بودیم کافه نشینی. این کارو وقتی آدم زیاد انجام میده خیلی تخمی میشه دیگه! میفهمی که چقد زندگیت گهه. اما خوب فکرشو که میکنی به هر حال یه جور وقت تلف کردنه. زیاد فرقی با فیسبوک گردی و گودر چک کردن مداوم نداره. تازه خودم اولش اینو نفهمیدم ها، شب "میم" بهم اس ام اس داد و گف که از این کار احساس پوچی بهش دس داده! دیدم یه جورایی راس میگه و فهمیدم که چرا وسط کار یهو پریود شده بود. اما هر چی فک کردم دیدم جای دیگه ای نیس که ترجیح میدادم در اون لحظه توش میبودم. لابد ینی من خیلی پوچم دیگه!
دنبال بخش که میگشتم، حراست و نگهبانی و اینا خیلی مودب بودن و کلی کمک کردن. کلا آدم عادت نداره نگهبانی یه جایی (هر جایی) مودب باشه. من هر وقت میخوام از نگهبانی چیزی سوالی بپرسم استرس میگیم. با خودم فک میکنم الان این یارو میگه : "حمال کدوم گوری میخوای بری؟!" بد من دس پاچه میشم. به تته پته کیفتم و میگم : "آقا به خدا آب زیاد خوردیم جیش داریم، فقط یه شاش کوچولو!"
رفتم تو بخش و دنبال سرپرستار گشتم. اسم طرف رو هم نمیدونستم. واسه همین به خیال خودم ترفند زدم! به هر کی میرسیدم بادی به غبغبم میناختم و میگفتم: "سلام علکم، من پیاز هستم، قرار بوده امروز بیام اینجا!". لابد با خودشون فک میکردن که: "مرتیکه اسکول رو نیگا! فک کرده پرزیدنته!"
خلاصه اون یارو رو پیدا کردم. یه آقای دکتری نشسته بود تو اتاقش و داشتن زر میزدن. انقد زر بی ربطی بود که اصن یادم نیست در مورد چی حرف میزدن. بدش این آقا دکتره با من کلی زر زد! منم از خودم تعجب کردم که چه انسان با شخصیتی شدم ودارم روابط اشتمایی یاد میگیرم!
آقا دکتره تو یه جای خفنی کار میکنه که من نمیدونم اگر اینجا بنویسم میان کونمو پاره میکنن یا نه؟ یا مثلن میرن رد اون آقا دکتره رو پیدا میکنن و کون اون رو پاره میکنن؟ نمیدونم! ولی خوب بیچاره به خاطر کارش ممنوع الخروجه! گف که جز مکه و مدینه و سوریه، اونم با اجازه و تحت شرایط خاص، هیچ جای دیگه ای نمیتونن برن. بدش من واسش گفتم که وقتی واسه یه کاری رفته بودم بیمارستان بعثت (واسه معافی گرفتن رفته بودم اونجا، عزیزان که در جریان هستین، اما خوب به یارو که نگفتم میخواستم معافی کون بگیرم، بش گفتم واسه یه کاری رفتم اونجا) کلی ترسیدم و اینا، چون دکترا اخلاقشون عین عن خشکیده بر کنج دیوار بود و ملا فضا بسیار زیاد رعب آور...فک کنم اینو که گفتم خودش فهمیده باشه واسه چی رفتم اونجا.
بعدش تو بخش یه ترازوی دیجیتال خیلی دقیق بود. که رفتم روش خودمو وزن کردم. فک میکردم خیلی زیاد شده باشه وزنم اما دیدم تغییری نکرده و بسی خوشحال شدم (قابل توجه عزیزانی که دوست پسر خوش هیکل میخوان، تو کامتا درخواستتون رو به همراه عکس و کپی فیش بانکی ثبت کنین).
بعدشم دستم خورد به یه چیزی، برگشتم دیدم از این سطلای زباله بیمارستانیه! روش هم خون لخته شده بود. این یارو داش ور میزد منم داشتم فم میکردم که یه عمر کاندوم کشیدیم سرش، حالا از این سطل آشغاله ایدز میگیرم! در نتیجه دوان دوان رفتم دستامو با صابون شستم؛ تا آرنج!
دیشب باز رفته بودیم کافه نشینی. این کارو وقتی آدم زیاد انجام میده خیلی تخمی میشه دیگه! میفهمی که چقد زندگیت گهه. اما خوب فکرشو که میکنی به هر حال یه جور وقت تلف کردنه. زیاد فرقی با فیسبوک گردی و گودر چک کردن مداوم نداره. تازه خودم اولش اینو نفهمیدم ها، شب "میم" بهم اس ام اس داد و گف که از این کار احساس پوچی بهش دس داده! دیدم یه جورایی راس میگه و فهمیدم که چرا وسط کار یهو پریود شده بود. اما هر چی فک کردم دیدم جای دیگه ای نیس که ترجیح میدادم در اون لحظه توش میبودم. لابد ینی من خیلی پوچم دیگه!
0 نظرات:
ارسال یک نظر