۱۳۹۰ اسفند ۲۳, سه‌شنبه

1 نظرات
خواب میبینم که از پله ها پایین میروم و وارد فضای بزرگی میشوم. افراد زیادی هستند. چهره ها، همه، آشنا، اما نمیشناسم. انگار همه بالا هستند. بالای بالا. در گوشه ای دو نفر معاشقه میکنند و من روی صندلی نشسته ام. صدایی در گوشم میگوید: امشب قراره کلی حال کنیم. حس بدی دارم. به کلمه "حال". به الزام "حال کردن". به نیاز به "حال". خودم را بیشتر در پتو می پیچم و با چشمان نیمه بسته به نور سبزی که معلوم نیست از کجا میتابد، خیره میشوم. حس غریبی دارم. یک حس فیروزه ای رنگ. یک حس ناآرام. بدن ها در هم میپیچند. تاب میخورند و یکی میشوند: پیکره غول آسای فیروزه ای. در کمین، آماده برای حمله. پیکره فیروزه ای به آرامی جلو می آید. همه محو شده اند. من هستم و نور سبز و پیکره غول آسا، در بی کران سیاهی. انگار قصد حمله ندارد. مانند دیوی که از بازی کردن با طعمه اش لذت میبرد. بازی میکند. بازی میدهد. انصافا کارگردان خوبی است. پتو را کنار میزنم. نزدیک میشود. گرمای نفسش را حس میکنم.

۱۳۹۰ مهر ۲۷, چهارشنبه

و باز هم خواب

1 نظرات
دیشب خواب دیدم تو یه بخش دیالیزم و قراره به جای پرستار بخش یه بدبختی رو دیالیز کنم. بعد دماغم گرفته بود. نمیتونستم نفس بکشم. سوزن هم نمیتونستم به دست طرف بزنم، بلد نبودم. پرستاره اومد سوزن رو زد و گفت بقیش رو انجام بده. بقیش رو انجام دادم و رفتم داروخونه بیمارستان که از این اسپری ها بگیرم که دماغو وا میکنه. یه خانومی اونجا بود که گف از اون اسپری ها بهت میدم، اما بعدش یه کتاب عم در مورد "نایلون" میدم بخونی که ببینی چقد این اسپری بده.
داروخونه خیلی گنده بود. توش میچرخیدم اما اون چیز دماغ وا کن رو پیدا نمیکردم. بعد رسیدم به قسمت عروسک و لوازم تحریر. نمیدونم واس چی تو داروخونه بیمارستان خونه باربی میفروختن. بعد اون خانومه اومد و بهم اسپری داد. یهو مامان و بابام و خواهرم هم اومدن و گفتن این خانومه معلم من بوده در دبستان و باید اسمش رو بگم و من یادم نمیومد اسمش چیه. همه با تاسف نیگام میکردن و میگفتن ینی واقن اسم معلمت رو نمیدونی؟ نچ نچ نچ.
دیگه نمی تونستم نفس بکشم، با صدای بلند نفس نفس میزدم. از خواب پریدم. دیدم دماغم گرفته. رفتم از اون اسپری زدم راش وا شد. بعد نشستم تو تختم اسم همه معلم های دبستان رو یادم اومد جز یکی. معلم کلاس پنجم. هی فک کردم. هی فک کردم. یادم اومد که اصن معلم کلاس پنجم مرد بود. آقای عفتی از اسمش بدم میومد. خودشم آدم عنی بود.
بعد رفتم تو گوگل که عوارض اسپری دماغ وا کن رو پیدا کنم که خوابم برد.
خواب دیدم برگشتم دبیرستان. و همه بچه ها هستن. همه منو میشناسن اما من هیشکی رو یادم نیس. کیر تو این حافظه.

۱۳۹۰ مهر ۹, شنبه

آلیس در آغوش پیاز: مستانه در شهوت و عشق

0 نظرات
مستم. خوابم نمیبره. ساعت 11 یه دونه کلونازپام خوردم اصن افاقه نکرد. در نتیجه نشستم به عرق خوردن.
این الکل...چقد الکل خوبه. دلم میخواد الکلی بشم، یا معتاد. بیان از گوشه خیابون جمع کنن منو. عرق رو با آب انگور قاطی کردم، واسه مزه انگور میخورم.
ببین اگه این مشکلات نبود، این فاصله کذایی، ولت نمیکردم. هر شب بغلت میکردم؛ دست و پا میزدی، لگد میزدی که در بری، اما ولت نمیکردم تا آروم شی. آروم که شدی میبوسمت. بعدش میخوابم. لذتش از بکن بکن بیشتره. یکی از بچه ها میگف روزی سه بار میزنه که حشر نباشه. حال کردم با حرفش: کیر بیدار = مغز خواب آلود. شهوت همه چیزو کنترل میکنه.
اس ام اس داد گف خیلی ازت انرژی مثبت گرفتم، داشتم فک میکردم اگه ردبول نمیخوردم هم انرژی مثبت میگرفت؟
ساعت 1 شده، سرم داغه. داغ و سنگین. مشینیم رو کابینت، کنار پنجره آشپزخونه. فندکم کو؟ ایناهاش.
کجا بودیم؟ آها، دوس دارم انقد ازش لب بگیرم که لباش کبود شه. آدم وختی مست میشه، وحشی میشه. آدم وختی حشر میشه، وحشی میشه؟
گاهی باید رها بود؛ آزاد از مسولیت ساخته ذهن ماشینی. فراری از چارچوب و قاعده. بدیش اینه که وختی یه کاری رو تکرار کنی، میشه چارچوب. میشه حد.
میتونم از این پنجره بپرم پایین، ارتفاع زیادی نیست. نمیمیرم. دست و پام میشکنه، همه غصه میخورن. بعدش منو میبرن پیش روانپزشک. بعد اینم تکراری میشه؛ منم میشم اون پسره گی که انقد احمق بود که از پنجره پایین، خایه هم نداش که درس حسابی خود کشی کنه. تو روزنامه ها مینویسن یک همجنسباز شیطان پرست پس از مصرف مشروبات الکلی خودکشی کرد.
میدونی بدی اینا چیه؟ توش عشق نیست. وقتی همیشه خودت باشی و خودت، میتونی عاشق دست راستت باشی. اینم عشق نیس. یه کار شخصیه.
کار میکنی پول در میاری، بیشتر کار میکنی بیشتر در میاری، بعدش چی؟ میشی یه آدم تنها که پول میده به پسرای جوون که باهاشون بخوابه. این که نشد زندگی...
قلب آدم باید واسه یه نفر بزنه. مسخره اس؟ کس خارش! مسخره باشه! دوس دارم بدونم اگه ساعت چار صب اعصابم کیری باشه، یکی هس که تلفنم رو جواب بده و فقط گوش بده. اصن حرف نزنه، گوش بده فقط.
اصن اینارو ولش، لغزش انگشتت روی انحنای کمرش...ینی زیبایی...ینی زندگی...واسه زیبایی زنده ایم. واسه زیبایی زور میزنیم.
همه اینارو بهش گقتم، گف هیشکی نمیدونه تو مغز من چی میگذره. رویاهام بیشتر حال میدن.
آلیس...چه حالی میکنی تو سرزمین عجایب

۱۳۹۰ شهریور ۳۰, چهارشنبه

اول مهر

5 نظرات
وختی مدرسه ای بودم، اول مهر که میشد غصم میگرفت. اصلن از مدرسه خوشم نمیومد. یادمه اولین روز کلاس اول، دم در خونه قبلیمون واساده بودم با مامانم و ازش پرسیدم که آیا امکان داره که نرم مدرسه؟ و گف که نه باید بری. یکی از چیزایی که همیشه مامانم تعریف میکنه، اینه که هر شب ازش سوال میکردم که میشه فردا نرم مدرسه؟ و هر شب بهم میگفتن نه. بعد فرداش که بیدار میشدم خودمو به مریضی میزدم که نرم. اما خوب این ترفندها فایده نداشت و منو میفرستادن مدرسه. کلاس اول که بودم، مدرسمون اونور خیابون بود. ینی از کوچمون در میومدم و از یه خیابون گنده با ترس و لرز رد میشدم و میرفتم مدرسه. روز اول که با اکراه از این خیابونه رد شدم و رفتم مدرسه، اول سر صف واستادیم. بهمون گل دادن. با نقل. من نقل دوس نداشتم. هنوزم زیاد دوست ندارم. بعد یهو مامان باباها رفتن و ما رو فرستادن تو کلاس؛ دیگه قضیه جدی شده بود. نشسه بودیم تو کلاس و منتظر بودیم ببینیم چی میشه که معلم اومد تو. اصن عشق در نگاه اول بود به مولا! رسمن عاشقش شدم. یه بار از زور عشق و اینا، اشتباهی بهش گفتم مامان! نیگام کرد و خندید، حس کردم گوشام داغ شد. از جلوی میزش در رفتم.
سال های بعد، مدرسمو عوض کردن؛ لابد به این امید که برم مدرسه تیزهوشان. البته که نرفتم. کلاس پنجم که بودم، تو امتحان مرحله اول تیزهوشان قبول شده بودم. تو کل مدرسه یه دونه کلاس پنجم بود. تو کلاسمون من و یه پسره دیگه قبول شده بودیم. روزی که معلممون خبرشو داد، کلی ذوق کردم، بچه های کلاس هم کلی ذوق کردن. همشون اومدن سمت من، رو دستاشون منو بلند کردن و بردن تو حیاط. بعد یه دور اونجا زدیم و برگشتیم تو کلاس. منو گذاشتن سر جام. بعد همه اومدن باهام دست دادن؛ قهرمانی بودم واس خودم. اما هیشکی به اون یکی پسره محل نذاش. الان که فک میکنم، دلم واسش میسوزه. راستش اصن نمیدونم چرا ملت ازقبولی من انقد شاد شدن.
همیشه دو روز مونده به اول مهر، میرفتیم از یه مغازه ای نزدیک بلوار تلوزیون لوازم تحریر میخریدیم و من عاشق این قسمت مدرسه رفتن بودم. تو این مغازه که اسم خیابونش یادم نیس، یه آقای پیر باحالی بود. کلی خرت و پرت داشت، این طور که بابام میگف قیمتاش هم خوب بود. مرد منصفی بوده لابد. بعد هر سال یه سری چیز میزای جدید و باحال میاورد. کلاس سوم که بودم، ازش یه مدادی گرفتم که روش جدول ضرب نوشته شده بود که البته هیچ ایده ای نداشتم که چیه. تو ریاضی کلاس سوم، جدول ضرب یادمون دادن. بعد فهمیدم که این عددا که دور این مداده نوشته شده چیه. کلی ذوق کردم و وختی فهمیدم که باید جدول ضرب رو حفظ کنیم، به دلیل تنبلی ژنتیک، حفظ نکردمش! همیشه از رو این مداده نیگا میکردم جوابارو. بعد یه روز معلممون اومد گف که نمیدونم آزمون سراسری چی چیه، از این امتحانای تیریپ المپیاد یا هر چی واس بچه دبستانیا. خلاصه گف امتحان سراسریه و منم به عنوان بچه زرنگ کلاس باید شرکت کنم. ظهر رفتم خونه، مامانم گف که معلممون زنگ زده بهش و گفته که پیاز شما باید بیاد تو این امتحانه، مامانم بش گفته بود که بابا این بچه جدول ضربم بلد نیس، بیاد امتحان تر میزنه (البته فک نکنم با همین لحن گفته باشه) بعد معلممون گفته بهش بگین اون مدادشو بیاره، از رو اون تقلب کنه تا بعدن حفظ شه، بعدشم لابد جفتشون هار هار خندیدن.
معلم کلاس سوم رو هم خیلی دوس داشتم. روز اول که اومد، چادر سرش بود. از اینا که یه کش میدوزن این بالاش، بعد کش رو میندازن دور کلشون که بتونن آزادانه در اجتماع در کنار مردان کار کنند و در همین حین احساس راحتی و عفاف داشته باشن. بعد اومد به بچه ها گف من میتونم با چادر باشم سر کلاس، میتونم چادرمو در بیارم و با مانتو مقنعه باشم، اینجوری. چادرشو درآورد که ما ببینیم چجوریه. مقنعه اش از اینا بود که یه چیزی جلوی چونه اش داش. بعد از ملت پرسید شما کدومو بیشتر دوس دارین، همه گفتن چادر. منم کفری شده بودم که چرا به حرف من که گفتم مقنعه گوش نداد. جنوبی بود. یکی از خاطراتی که واسمون تعریف کرد این بود که بچه آخرش خیلی دیر زبون باز کرده، اینا هم کلی نگران شدن و رفتن پی دکتر و دوا درمون. اما بهشون گفتن باید صب کنین تا بلاخره حرف بزنه. بعد یه روزی این بچه یه چیزی دیده که ذوق مرگ شده و یهو گفته مامان بیا یا همچین چیزی. بعد کلی خوشحال شدن و همدیگه رو ماچ کردن و خانوادگی رفتن کنار کارون هندونه خوردن و کلی بهشون خوش گذشته.

۱۳۹۰ شهریور ۲۹, سه‌شنبه

ای عشق

1 نظرات
از تفریحات جدیدم اینه که وختی از شرکت میرسم خونه، لخت میشینم قهوه میخورم و سیگار میکشم و به چیزای مهم فک میکنم. بعد یه حس خود روشن فکر بینی حاد بهم دس میده. بعد همینجوری سیگار میکشم و به این دنیای جفا پیشه فک میکنم. بعد هوا تاریک میشه و من همینجوری لخت نشستم تو تاریکی. بعد شب میشه و میخوابم.

۱۳۹۰ مرداد ۳, دوشنبه

چرا من هوموفوب میباشم

4 نظرات
حالا من میام اینجا حرف از پسر و کیر شر میزنم، یه عده میگن یارو حشریه، خوب آره هسم، کی نیس؟ کی از سکس بدش میاد؟ حالا باز میان میگن بعضبا آسکشوال هسن، خوب عنا، یک درصد ملت اینجورین، یک درصد!
چی میگفتم؟ آهان حشری! آره هسم، اما خوب در کنار کیر، دارای عقل نیز میباشم. و شدیدا اعتقاد دارم قسمت عمده ای از فعالیت های ما واسه سکسه.
اما خوب به کسی نمیگم بدجوری راس کردم.
این درده، این بدبختیه، این همون چیزیه که هی به این ساقی و آرشام گفتم. نه که عنی باشن ها، خیلیا فک میکنن هسن. هی میگم بابا گی ها خودشون احمقن، دانش و اطلاعاتشون در مورد خودشون در حد دانش یه نوزاد از فیزیک کوانتومیه.
کدوم آدمی به یکی میگه بدجوری راس کردم؟
یه جاهاییش هم شاید طبیعی باشه: جامعه بسته، محدودیت در آزادی ابراز برای اقلیت های جنسی، زیر زمینی شدن، مخفی شدن.
بعد که وارد یه جا میشی که موضوع پذیرفته شده، کیرت بیدار میشه، حس میکنی اینو باید با بقیه در میون بزاری، اما در همین حین مث سگ میترسی که نکنه بقیه بفهمن پسر بازی میکنی، مردم چی میگن؟ در نتیجه دوباره دوشخصیتی میشی: استریت خوبی که صبا میره سر کار و دانشگاه و به مردم خدمت میکنه، اواخواهر عوضی ای که مردم رو با درجه راس کردن کیرش میسنجه.
ریسک داره، خطر دره، پس فقط همین کیر و سوراخت مال بقیه گی هاس، فقط عقده های جنسی و فانتزی های احمقانه ای که از تو پورن یاد گرفتی مال بقیه گی هاس. خایه نداری بقیه قسمت های زندگیت رو با بقیه قسمت کنی.
این بده؟ نمیدونم، میدونم خوب نیس. آدم باید عقل داشته باشه، یا بیاد بگه من همینو میخوام، یا اگه اینو نمیگه، پس فردا گه خوری اضافه نکنه.
چن سال که گذشت نیاد بگه وای من مردن از تنهایی، چرا ما گی ها انقد تنهاییم؟
بیچاره تو هم یه قسمتی از این لوپ مسخره ای هسی که گی ها رو به گند میکشه. تو هم عقده های جنسیت رو میریزی رو سر بقیه، اونا هم رو یکی دیگه، این کثافت ادامه داره.
بعد این پسره به من میگه تو سخت گیری، یه مشت اسکل و احمق که همه زندگیشون هیکل و قیافه و مدل مو و دماغ عمل کردن و لباس فلان مدل پوشیدنه. بعد خودش عاشق یه احمقیه که دو ساله زندگیشو به گه کشیده، جرات نداره پاشه بگه من خسته شدم خدافظ، عوضش میره با بقیه میخوابه ، بعدش میاد میگه اه اه رابطه چیه، پیف پیف عشق!
انقد کس شر دیدم از شما عزیزان که عنم میگیره.
پ.ن: اصلا نیازی نیس کامنت بزارین و منو ارشاد کنین. فش میدم!

۱۳۹۰ تیر ۱۹, یکشنبه

تضادهای زندگی شهری در اتوبان مدرس: به سوی آینده ای تخمی

1 نظرات
یه دختره هس، هر روز از انقلاب با هم سوار تاکسی میشیم. گاهی من جلو میشینم، اون عقب. گاهی اون جلو میشینه و من عقب. گاهی هم هر دومون رو صندلی عقب میشینیم کنار هم. یه چیزی همیشه تو چشاش هس که نمیدونم چیه، اما ازش خوشم میاد.
دختره چادریه. از این چادر ملی عربی دانشجویی نمیدونم چی چی ها داره. لبه آستینای این چادره یه تور بامزه دوختن. همیشه ناخناش تمیز و مانیکور شدس. لاکای خوش رنگی میزنه. کلی آرایش میکنه. چش ابروش مشکیه، بعد بالغ بر ده کیلو ریمل میزنه به مژه هاش. از زیادی آرایش کردن خوشم نمیاد اصن. مخصوصا اینایی که کلی خط چش و ریمل میزنن. یجورایی قیافشون ترسناک میشه. و حتی خز؛ ترکیب آرایش خلیجی و سبک گوتیک.
این دختره هم چشاش منو هم میترسونن، هم جذب میکنن.
همیشه با گوشیش داره آهنگ گوش میده. سونی اریکسون داره. اکسپریا. از این جدیداش که استیله. یه بار زیر چشمی گوشیشو نیگا کردم، داش بنیامین گوش میداد. من تا حالا بنیامین نشنیدم. ملت خیلی دوسش دارن.
دختره موجود جالبیه، نمیدونم چرا.
تقابل سنت و مدرنیته؟ برهنگی فرهنگی و فرهنگ برهنگی؟
دلم واسش میسوزه. ینی تصورم اینه که هر روز صب باباش بهش چش غره میره که ینی این چه وضع آرایش کردنه؟
اینم حرص میخوره و از خونه میزنه بیرون. تا برسه به ایستگاه تاکسی کلی فکر و خیال میکنه که اصن بزنه زیر همه چی و از خونه بزاره بره، اما این کار خوب نیس، مردم روش اسم میزارن. میره یه دوس پسر پولدار پیدا میکنه مخشو میزنه ازدواج کنن.
کلی فکر و خیال میکنه تا برسه به ایستگاه تاکسی، وختی میشینه تو تاکسی، میفهمه چقد افسردس. واسه همین میشینه بنیامین گوش میده و غصه میخوره.
مامانش بهش میگه: دختر جون، تو که اخلاق باباتو میشناسی، یکم مراعات کن.
دختره میگه: فک کردی واسه چی چادر سرم میکنم؟

و من خیلی بیشعور میباشم که اینجوری در مورد مردم قضاوت میکنم.

older post