۱۳۹۰ اسفند ۲۳, سه‌شنبه

1 نظرات
خواب میبینم که از پله ها پایین میروم و وارد فضای بزرگی میشوم. افراد زیادی هستند. چهره ها، همه، آشنا، اما نمیشناسم. انگار همه بالا هستند. بالای بالا. در گوشه ای دو نفر معاشقه میکنند و من روی صندلی نشسته ام. صدایی در گوشم میگوید: امشب قراره کلی حال کنیم. حس بدی دارم. به کلمه "حال". به الزام "حال کردن". به نیاز به "حال". خودم را بیشتر در پتو می پیچم و با چشمان نیمه بسته به نور سبزی که معلوم نیست از کجا میتابد، خیره میشوم. حس غریبی دارم. یک حس فیروزه ای رنگ. یک حس ناآرام. بدن ها در هم میپیچند. تاب میخورند و یکی میشوند: پیکره غول آسای فیروزه ای. در کمین، آماده برای حمله. پیکره فیروزه ای به آرامی جلو می آید. همه محو شده اند. من هستم و نور سبز و پیکره غول آسا، در بی کران سیاهی. انگار قصد حمله ندارد. مانند دیوی که از بازی کردن با طعمه اش لذت میبرد. بازی میکند. بازی میدهد. انصافا کارگردان خوبی است. پتو را کنار میزنم. نزدیک میشود. گرمای نفسش را حس میکنم.