۱۳۸۹ اسفند ۲, دوشنبه

...

1 نظرات
- مگه طرح نیس؟ این شخصیا اومدن تو طرح.
- (سکوت)
- باد و طوفان میاد، درختارو میندازه، اما این لونه کلاغه تکون نمیخوره، موندم چجوری اینو میسازه.
- (لبخند)
- البته من لونه ساختن لک لک رو دیدم. خیلی جالبه تیکه های بزرگ از شاخه درختا میکنه میاره، یجور کنار هم میزاره انگار داره یه چیزی میبافه.
- کجا دیدین؟
-تهرانسر، رو پشت بوم، البته تهران سر که نه، پایین تر از تهرانسر. روی پشت بوم.
- (سکوت)
- این گردن و کتف من درد میکنه. نمیدونم از چیه فک کردم قلنج باشه، هر کار کردم قلنجش نشکست.
- شاید عصبی باشه.
- آره بعضیا میگن عصبیه. چی کار کنم دیگه، سه تا پسر دارم، فقط اذیت میکنن. کوچیکه روزی پونزده تومن میگیره میره شیشه میکشه. الان من زنده ام کار میکنم، پس فردا که مُردم از کجا میخواد دربیاره بخوره؟ اون یکی ده سال...نه بیشتر، پونزده ساله رفته ژاپون. اون یکیم که مریضه. یه پراید داشتم. اینو ورداشته بود، جاده قزوین رفن تو دره. هفتاد متر سقوط کرد. باز شانس آورد از ماشین افتاده بیرون، اگه تو ماشین بود که له میشد، میمرد.
- (سکوت)
- به این پسره گفتم ژاپون ساعت ارزونه، یه دونه واسه من بفرس. گف اینجا از ایران خیلی گرون تره همونجا بگیر. گفتم اصن نمیخوام، نفرس. این همه ساله رفته، نه اومده دیدنمون، نه یه زنگ زده. حتی دخترمون هم که فوت شد نیومد.
- (سکوت)
- پسرم وقتی مواد نمیکشید خیلی بهتر بود. آدم بود. یه دیویس شیش واسش خریدم، تو چار ماه زد داغونش کرد. فروختش چار تومن. یه پراید خرید، چار و چارصد. با یه دختره دوس شد. انقد رفتن و اومدن، ماشینه رو فروخ داد بابای دختره که ساختمون بسازن. اون یارو هم هاپولی کرد. شیشه میکشید. دختره هم گذاش رفت. اینم شیشه ای شد. یه بار زد کلی از وسایل خونه رو داغون کرد. زنگ زدم پلیس اومدن بردنش. چن وقت زندان بود برگشت بد تر شد. سیصد چارصد تومن دادم که ترکش بدن. رفت برگشت بدتر شد. گف رفتم اونجا کراکی شدم. خب خاک بر سرت که رفتی اونجا کراکی شدی. زنگ زدم پلیش نمیان ببرنش. اصن دلم میخواد زنده نباشه.

۱۳۸۹ بهمن ۲۹, جمعه

کینه من، بغض من، درد من

2 نظرات
کیرم توش. اینم فیلتر شده. خوب به تخمم. بیا سرشو فیلتر کن. والا!

عرض کنم خدمت شما که، این برنامه تماشا هس تو بی بی سی، که هنر و اینا نشون میده. هفته پیش هنرمندی های آقای فیلانی رو نشون میداد که اسمش یادم نیس. خیلی باحال بود. بدش این نمایشگاه "نوازشم کن" رو نشون داد. همون که آقای هنرمند واساده بود و تماشاچی های عزیز با یه تفنگ بهش شلیک میکردن...
ملت میومدن تفنگ رو میگرفتن، شلیک میکردن، اون بیچاره از درد به خودش میپیچید، ملت تفنگ رو پس میدادن، جاشون رو نفر بعدی میگرفت.
دهنم وا مونده بود. ترسیدم. حالم بد شد.
خیلی جالب بود که این آدم چطور نشون داده که همه توانایی انجام فعل خشونت بار رو دارن. این خشونت که در تن همه ما هست.
یه دختره اومد، شلیک کرد، هر هر خندید. رفت. دلم میخواس یکی همونجا بگیره بکنش!
هر چی فک کردم دیدم من نمیتونم این کارو انجام بدم. منظورم کردن اون بانوی محترم نیس، شلیک به آقای هنرمند رو میگم. اگه من اونجا بودم احتمالا میشستم و زار زار گریه میکردم.
خشونت...نفرت دارم از این کلمه، از این فعل.


نفرت دارم از این که یه عده خودشون رو محق میدونن که از این کارا انجام بدن...همینا که کتکتون زدن، باتوم زدن تو سر پسره که میخواس بره با دوستش استخر، همون پسره که از دماغش خون اومد، همون پسره که تشنج کرد و افتاد روی پای رفیقم، همون که احتمالا الان مرده...فقط میخواس بره استخر. فقط میخواس شنا کنه. تو استخر کسی باتوم دستش نیس. منم هی بغض نمیکنم، وسط خیابون از نفرتی که حس میکنم حالت تهوع بهم دست نمیده. توی استخر از دماغ کسی خون نمیاد. توی استخر من پیاز نیستم.

۱۳۸۹ بهمن ۲۵, دوشنبه

ولمتاین مبارک

0 نظرات
امشب میخوام عباس رو سورپیریز کنم. عباس راننده اس. رییس شرکتشون رو اینور اونور میبره. شب ساعتای هش نه خسته و کوفته میرسه خونه. دیروز خونه زهره اینا بودیم، داشتیم شله زرد میپختیم. آخه زهره نذر داره. پیارسال که شوهرش، آقا مرتضی، گفت اگه این یکی پسر نشه میرم صیغه میکنم پسر بیارم، این بیچاره نذر کرد. یه سفره ابالفضل انداخت. چقد دعا کرد. با هم رفتیم پارچه چادری خریدیم. الگوش رو هم من بریدم. خلاصه چادر نوش رو سرش کرد و رفتیم امام زاده. باید بودی میید چه گریه ای میکرد زبون بسته. تا اینکه زد و خدا بهش پسر داد. حالا هر سال، روز تولد پسرش شله زرد میپزه. آره اونجا که بودیم، زهره گف که فردا که بشه امروز، روز ولمتیانه. منم که امل! نمیدونستم ولمتاین چی چیه! بش گفتن این که میگی چی هس اصن؟ گف ای بابا ولمتاین روز عشق غربیاس. دیشب نشسته بودن پای دیش. اونجا دیده که دختر پسرا واسه هم کادو میگیرن میرن کافی شاپ. منم گفتم این چیزا از ما گذشته دیگه. مال جووناس. زهره هم اصرار که نه! باید واسه آقا عباس لباس قشنگ بپوشی که وقتی اومد خونه ببینه دلش وا شه. خدا رو چه دیدی شاید یه بچه توپول موپول هم فردا خدا بهت داد.

اینو که گفت فریبا و زری هم پاپیچ شدن که این شب ولمتاین خیلی خوبه و منم باید عباس رو سورپیریز کنم. از اونا اصرار از من انکار. تو راه که داشتم میومدم خونه، فکری بودم. این عباس ذلیل مرده هم سه ماهه به من دس نزده. منم صب تا شب دنبال کون این بچش میدوم تو خونه. تازه راه افتاده آخه، میترسم یه بلایی سر خودش بیاره. مث بچه مهری که تازه راه افتاده بود و رفت سمت سماور. طفلی بچه. کباب شد. مهری هم. خلاصه کلی با خودم فک کردم. آخرشم گفتم بلاخره من و عباسم دل داریم.

رفتم خونه. نشستم به نقشه کشیدن که چجوری سورپیریزش کنم. یه نقشه حسابی کشیدم. روز ولمتاین که رسید. صبش گفت زهره اومد پیشم. به خدا مث خواهرمه. اومد و گف دختر پس توام راضی شدیا. بیا بشین ور دل خودم که واست بند بندازم. خلاصه منم نشستم انار دون کردم واسه شب. زهره هم بند مینداخت. صورتم و پشت لبم و ابروهام. همینجوری میگفتیم و میخندیدیم که یهو دیدم ای دل غافل! ساعت شده هفت. زهره پاشد و گف من برم که الان عباس میاد تو هم پاشو برو بزک کن. بپه رو هم بخوابون. من گفتم حالا این توله سگو چجوری بخوابونم؟ تا ساعت ده شب بیداره. گف که یه چیزی داره که قاطی شیر بچه میکنه. بچه هم میخوابه. دست کرد تو کیفش یه شیشه در آورد که توش یه مایه بی رنگی بود. گفتم دختر این چیه؟ میخوای بچم رو دوایی کنی؟ گف نه خواهر این که دوا نیس. عرقه! گفتم عرق چی؟ نعنا؟ خارشتر؟ اینا که بچه رو خواب نمیکنه! گف عرق کشمشه! بچه رو خواب میکنه. آقا مرتضی هم وقتی شب خوابش نمیبره یکی دو لیوان میخوره. منم گاهی میدم به بچه که بخوابه و من و مرتضی با هم سور و ساتی داشته باشیم. گفتم دخترجان میخوای بچه شیر خوره منو عرق خور کنی؟ بد با خودم فک کردم یه شب که هزار شب نمیشه. شیشه رو از دستش گرفتم و قاطی شیر بچه کردم. دادم خورد. یه رب نشده داش خواب هفت پادشاه میدید.
زهره پاشد رفت. منم نشستم به بزک کردن. هف قلم آرایش کردم. رو میز انار و پولکی گذاشتم. چای دم کردم. با دارچین. اون دامن گل گلی قرمزه که پارچشو مامان عباس سر عقد بهم داد رو پوشیدم با یه بلوز سفید. چادر نمازم رو انداختم رو سرم و نشستم تا عباس بیاد. دیر کرده یکم نگران شدم. اما لابد باز دوباره این رییسش تا دیر وقت نگهش داشته. خیر نبینه که این شب ولمتاین هم نمیذاره به موقع بیاد خونه دل زنشو شاد کنه.

۱۳۸۹ بهمن ۲۳, شنبه

توهمات پیاز گون

0 نظرات
دیشب خواب دیدم یه سگی اومد سگ ما رو گاز گرفت. سگه هار بود. در نتیجه سگ ما هم هار شد. بعدش سگمون اومد داداش کوچیکم که نوزاد بود رو گاز گرفت. بعدش داداشم رفت توی یه حالت عجیب غریب مثل کما! بعد یهو بیدار شد و وحشی شد. موهاش مشکی شد و چشماش سبز و دو تا دندون تیز درآورد. مثل خون آشام ها! بعدش میخواشت منو گاز بگیره. من خوابوندمش رو زمین و دستاشو گرفت. اونم دست و پا میزد و سعی میکر دستامو گاز بگیره. وسط این بدبختی من یاد توایلایت افتاده بودم و فک میکردم که این یارو عجب خون آشام اواخواهر و بی خایه ای هس!
خلاصه من داد میزدم که زنگ بزنین اورژانس، این هار شده! بیان یه چیزی تزریق کنن بهش خوب شه. اما هیشکی حواسش نبود!

من نه سگ دارم، نه داداش کوچیک تر از خودم!

۱۳۸۹ بهمن ۲۲, جمعه

پیاز غم زده

2 نظرات
راستش از خدا که پنهون نیس، از شما چه پنهون، این وبلاگ رو که باز کردم نمیخواستم کلا تیریپ غم و تنهایی و اینا بنویسم. ینی خوب از این کار بدم میاد. واسه همینه کلا وبلاگ گی ها رو نمیخونم. چون چارصدتا وبلاگ هس به اسم های پسر تنها، پسر بدبخت، پسر کون دریده، پسر مفلوک و قس علی هذا (درست نوشتم؟). اما الان کلا حسم اینه. ینی حال و حوصله کس گفتن ندارم. بلاخره هر چی باشه، انسان موجود پیچیده ای میباشد با احساسات و عواطف کیری. یکیشم همین حس الان بنده اس.
والا اگه یکی بپرسه چته؟ (ینی یکی پیدا شه که من به تخمش باشم و حال داشته باشه اینو بپرسه که بدش من شروع کنم به زر زر). میگم نمیدونم! (دیدی کیر شدی؟ زر زر نکردم هار هار هار).
یه مدتی هی که قر و قاطی میباشم و تمرکز ندارم که بشینم از خودم هنر در کنم و در نتیجه از برنامه ای که داشتم عقب هستم. اون آقاهه هم باز ایمیل زده که آقا کار منو شنیدی؟ روش کار کردی؟ منم در کمال پر رویی جواب ندادم!
خلاصه نشسم فک کردم که چه مرگمه که حوصله ندارم. بعد به این نتیجه رسیدم که خوب یه مدت زیادی هس که در انزوا میباشم و بی سکسی! پس بریم یه حرکت هایی بزنیم...و کلی حرکت زدیم. اما بدیش این بود که بعد از هر حرکت یه احساس تخمی داشتم. از این مدلا که میری مهمونی و کلی احساس میکنی انسان اجتماعی هستی بعد یکی میاد میگه بیشین بابا سرشو بخور توهم زدی! خلاصه شب میای خونه و خوب...تنهایی! همش هم تقصیر همون "م" هس با اون اس ام اس هایی که اون شب داد. (ر.کک به اون پست که توش نوشتم چی گفته، فک کنم قبلی بود).
در نتیجه الان دارم فک میکنم که دوباره واسه یه مدت تارک دنیا بشم. اما خوب اینم که جواب نمیده...خلاصه پس از ساعت ها بحث و بررسی و گمانه زنی و اینگونه گه خوری های زیادی، فهمیدم که دردم چیه!
بله عزیزان، پیاز از بی شوهری رنج میکشد! من از همه شما صمیمانه خواهش میکنم که اگر یه پسر خوبی که سربازی رفته باشه، دستش تو جیب خودش باشه، اهل نماز و روزه باشه، سر به زیر و محجوب باشه، اما موقع کردن تبدیل به یه حیوون بشه، سراغ دارین، حتما به من خبر بدین.

۱۳۸۹ بهمن ۲۱, پنجشنبه

اگر پیاز شما دچار آلودگی زیستی میباشد، آن را داخل سطل زرد رنگ بیاندازید

0 نظرات
امروز صب رفتم بیمارستان. این بیمارستانه جلوی خوابگاهی هس که دوره کریه دانشگاه توش اقامت داشتیم. همون خوابگاه قد بلنده. بیمارستانه خیلی ترسناک بود قدیما. امروز دیدم کلی پیشرفته شده. یکی از نکته های مهم در این زمینه این بود که تو راهرو ها نور بود! قدیما کلا تاریک بود. عین زندان بود.
دنبال بخش که میگشتم، حراست و نگهبانی و اینا خیلی مودب بودن و کلی کمک کردن. کلا آدم عادت نداره نگهبانی یه جایی (هر جایی) مودب باشه. من هر وقت میخوام از نگهبانی چیزی سوالی بپرسم استرس میگیم. با خودم فک میکنم الان این یارو میگه : "حمال کدوم گوری میخوای بری؟!" بد من دس پاچه میشم. به تته پته کیفتم و میگم : "آقا به خدا آب زیاد خوردیم جیش داریم، فقط یه شاش کوچولو!"
رفتم تو بخش و دنبال سرپرستار گشتم. اسم طرف رو هم نمیدونستم. واسه همین به خیال خودم ترفند زدم! به هر کی میرسیدم بادی به غبغبم میناختم و میگفتم: "سلام علکم، من پیاز هستم، قرار بوده امروز بیام اینجا!". لابد با خودشون فک میکردن که: "مرتیکه اسکول رو نیگا! فک کرده پرزیدنته!"
خلاصه اون یارو رو پیدا کردم. یه آقای دکتری نشسته بود تو اتاقش و داشتن زر میزدن. انقد زر بی ربطی بود که اصن یادم نیست در مورد چی حرف میزدن. بدش این آقا دکتره با من کلی زر زد! منم از خودم تعجب کردم که چه انسان با شخصیتی شدم ودارم روابط اشتمایی یاد میگیرم!
آقا دکتره تو یه جای خفنی کار میکنه که من نمیدونم اگر اینجا بنویسم میان کونمو پاره میکنن یا نه؟ یا مثلن میرن رد اون آقا دکتره رو پیدا میکنن و کون اون رو پاره میکنن؟ نمیدونم! ولی خوب بیچاره به خاطر کارش ممنوع الخروجه! گف که جز مکه و مدینه و سوریه، اونم با اجازه و تحت شرایط خاص، هیچ جای دیگه ای نمیتونن برن. بدش من واسش گفتم که وقتی واسه یه کاری رفته بودم بیمارستان بعثت (واسه معافی گرفتن رفته بودم اونجا، عزیزان که در جریان هستین، اما خوب به یارو که نگفتم میخواستم معافی کون بگیرم، بش گفتم واسه یه کاری رفتم اونجا) کلی ترسیدم و اینا، چون دکترا اخلاقشون عین عن خشکیده بر کنج دیوار بود و ملا فضا بسیار زیاد رعب آور...فک کنم اینو که گفتم خودش فهمیده باشه واسه چی رفتم اونجا.
بعدش تو بخش یه ترازوی دیجیتال خیلی دقیق بود. که رفتم روش خودمو وزن کردم. فک میکردم خیلی زیاد شده باشه وزنم اما دیدم تغییری نکرده و بسی خوشحال شدم (قابل توجه عزیزانی که دوست پسر خوش هیکل میخوان، تو کامتا درخواستتون رو به همراه عکس و کپی فیش بانکی ثبت کنین).
بعدشم دستم خورد به یه چیزی، برگشتم دیدم از این سطلای زباله بیمارستانیه! روش هم خون لخته شده بود. این یارو داش ور میزد منم داشتم فم میکردم که یه عمر کاندوم کشیدیم سرش، حالا از این سطل آشغاله ایدز میگیرم! در نتیجه دوان دوان رفتم دستامو با صابون شستم؛ تا آرنج!
دیشب باز رفته بودیم کافه نشینی. این کارو وقتی آدم زیاد انجام میده خیلی تخمی میشه دیگه! میفهمی که چقد زندگیت گهه. اما خوب فکرشو که میکنی به هر حال یه جور وقت تلف کردنه. زیاد فرقی با فیسبوک گردی و گودر چک کردن مداوم نداره. تازه خودم اولش اینو نفهمیدم ها، شب "میم" بهم اس ام اس داد و گف که از این کار احساس پوچی بهش دس داده! دیدم یه جورایی راس میگه و فهمیدم که چرا وسط کار یهو پریود شده بود. اما هر چی فک کردم دیدم جای دیگه ای نیس که ترجیح میدادم در اون لحظه توش میبودم. لابد ینی من خیلی پوچم دیگه!

۱۳۸۹ بهمن ۱۸, دوشنبه

یک پیاز خوب، یک پیاز عاشقه

0 نظرات
دیروز روز جالبی بود.
پریروز "م"، همون که تو کفش میباشم، زنگ زد و گف :چطوری پیاز؟ یکشنبه رو که یادت نرفته؟ گفتم که یادم رفته. بدش گف خاک تو سرت اون کنسرته دیگه! منم چوس کلاس جا کردم و گفتم سر کارم اون موقع.
دیروز از صب با وضعیت خواب آلودی نشسته بودم پشت میزم و فک میکردم که چقد دلم میخواد این پسره رو ببینم.در نتیجه زنگ زدم به آقای رییس و خالی بستم و مرخصی گرفتم. بدش به "م" زنگ زدم و گف چاررا ولیعصره. منم پاشدم رفتم اونجا.
کنسرت تو دانشگاه هنر سر خیابون فلسطین بود. "کنسرت پراگرسیو راک". اون پسره که توی مسابقه گیتار الکتریک تو خانه هنرمندان کتک خورده بود و گفتن گیتارش که پن میلیون تومن پولش بوده شکسته وسط دعوا، اون کنسرت رو راه انداخته بود. البته بدش رفتیم تو سالن و دیدیم که گیتارش نشکسته بوده یا اگه شکسته بود خیلی خوب تعمیرش کرده بودن!
خلاصه سر چاررا "م" رو دیدم به همراه جمعی از دوستان و یکی که نمیشناختمش و درست بعد از اینکه من گفتم فلان فیلم خیلی کس شعره معلوم شد که یارو از دست اند کاران ساخت این فیلمه بوده تو مایه های دستیار کارگردان. خلاصه این "م" همچین جیگری شده بود بزنم به تخته. گفتم چی کار کردی که انقد برق میزنی؟ گف ریشامو زدم. واسادیم جلو دانشگاه هنر و بسان عزیزان هنری و موسیقی فهم اندکی به سیگار کشیدن و نقد کل دنیا پرداختیم. بدش رفتیم تو. این حمالا در سالن رو بسته بودن و داشتن تمرین میکردن. حراست هم اومده بود نیگا میکرد که یه موقع عمل خلاف شرع اتفاق نیفته. حالا تصور کن این همه آدم چپیده بودن جلو در سالن. "م" هم جلو من بود. در فاصله ای بسیار نزدیک. یعنی اگه یکی تنه میزده به من میفتادم روش، منم هی منتظر بودم طبق معمول ملت تنه بزنن. اما انگار ناگهان کلیه انسان های دنیا در حد مرگ با فهم و شعور شده بودن و تنه نمیزدن.
خوب نکته هیجان انگیزش همین بود دیگه! کنسرت بد نبود. اما مسخره بود چون این همه ملت رو اسکول کرده بودن که بیان بعدش دو تا آهنگ زدن و تموم شد ماجرا! دقیقا دو تا!
بدش مشغول یک فرآیند کافه نشینی بسیار طولانی، در سه کافه مختلف. ینی هنر و علم و فرهنگ ازمون شر شر میریخت.
خلاصه تو کافه دوم، من بودم و "م" و "ر". بدش "م" یهو شروع کرد به درد دل و اینا. یه چیزایی میگف که جا خوردم راستش. اما وقتی یکی اینجوری حرف میزنه با من، کلا احساس میکنم باید همونجا کامینگ اوت کنم! نمیدونم عذاب وجدانه یا چیز دیگه اما خوب  در این مورد خاص مسلما تمایلات درونی اینجانب به این دوست عزیز هم بی تاثیر نیست. اما خوب این کارو نکردم. چون یکی سخت بود که یهو بگم: "راسی حالا که همه دارن در صداقت غلت میزنن و اصن دوستی ها انقد داغ شده، منم یه چیزی باید بگم...میخوامت لامصب!" خودت رو جای من بزار، نمیشه اینو گف اون وسط.
بعدش رفتیم جلو تیاتر و واسادیم به زر مفت زدن. و تعریف کردن خاطرات ختنه شدن! خدایی آدما با هم در مورد ختنه شدنشون حرف میزنن؟! کدوم ابلهی میاد میگه آره یادمه دکتره سر دولمو قیچی کرد؟ مسلما ما سه تا ابله! اینجا بود که "م" از من و "ر" جدا شد. ما هم رفتیم چپیدیم تو تمدن. منم باز شاش داشتم و سردم بود و خسته بودم و اینترنت تخمی ایرانسل کار نمیکرد و در نتیجه دچار سندروم دوری از فیسبوک بودم...و مسلما در حال تفکر به این عشق نصفه نیمه به این پسره.
امروز طی یک اقدام انقلابی و متحورانه تصمیم گرفتم کلا قضیه رو بش بگم. اس ام اس دادم و گفتم بیبین کارت دارم! اونم زنگ زد که چی کار داری؟ منم استرس گرفتم و دستام یخ کرد و گفتم یه چیزی میخواستم که رفیقم جور کرد و حل شد...
فک کنم تنها راهش همون ودکا باشه.

۱۳۸۹ بهمن ۱۶, شنبه

سردرد و پیاز داغ

5 نظرات
شرکت ما جای بدی نیست. تنها مشکل اینه که هر روز صب بیدار شدن و اینجا اومدن خیلی بیهوده میباشد. کنار ساختمون ما، یه دامپزشکی هس. از صب تا شب صدای واق واق سگ میاد. بیچاره ها واق های مختلفی هم دارن انگار. گاهی یه جوری زوزه میکشن که آدم دلش کباب میشه، دلت میخواد بری بغلش کنی و های های گریه کنی که این بشر دو پای مادر به خطا با شما حیوانان نجیب (اسب نجیب بود؟) چه کرده؟
اونخ این ساختمون ما سر یه چهار راهه! هر نیم ساعت یه بار کلیه رانندگان محترم همزمان قاطی میکنن و انگشتشون گیر میکنه تو بوق. انگار یکی که بوق میزنه، بقیه احساس میکنن که در حقشون اجحاف شده و برای باز پس گرفتن ارث پدریشان، این حمال ها هم باید بوق بزنن. مث خمیازه میمونه، که یکی خمیازه میکشه آدم وقتی میبینش خمیازه میکشه و قس علی هذا! (درس نوشتم؟)
یه آسانسور داریم اینجا که خیلی قدیمیه، احتمالا مال زمانی که گوشت کیلویی 3 ریال بوده. توش نوشته شرکت حسن دیبا. من نمیدونم این حسن آقا با فرح رابطه ای داره یا نه. اما خوب دوست دارم تصور کنم که اون قدیما که اینو ساختن، کلی آسانسور فوق العاده ای بوده و حسن آقا از فرح که آبجیش بوده، خواهش کرده که بیاد در مراسم افتتاحیه آسانسور شرکت کنه. فرح هم اومده و روبان قرمزش رو با قیچی بریده و روزنامه نگارا عکس گرفتن و آسانسور افتتاح شده. من عاشق فرح نیستم ها. باهاش حال میکردم کلا. یعنی از این نظر که کلی خوش لباس بوده و بعدش کلی تابلو خریدن آوردن چپوندن توی موزه هنرهای معاصر که اینا رو کنن بگن ای جهانیان حال کردین ما پیکاسو داریم اینجا؟ کونتون بسوزه. جهانیان هم انگشت تحیر به دندان بگیرن و بگن: دست مریزاد! دست مریزاد! اما پریشب که برنامه آپارات اون فیلم مستند زندگی فرح رو نشون داد، دلم براش سوخت. طفلی گناه داره به خدا! داش میگف که یه قسمت از کاراش اینه که به نامه ها و ایمیل هاش جواب بده. بعد یکی از نامه ها رو ورداشت که بخونه. یه پسری از ایران ازش خواهش کرده بود که یه آیپاد براش بفرسته! فرح گف که خوب نمیشه که هر کی ایمیل داد یه چیزی خواست من براش بخرم! اما آیپاد قدیمی خودمو واسش میفرستم. چنین تصمیمات بزرگی میگیرن ایشون!
خلاصه این آسانسور ما الان خیلی داغونه، یعنی عمرا مث روزی باشه که افتتاح شد. وقتی میری توش و دکمه طبقه مورد نظرو فشار میدی، اتفاقی نمیفته، بعدش یهو درش با کلی سر و صدا تا نصف راه میاد و بر میگرده. انگاری ناز میکنه و میگه: اگه میخوای بهت حال بدم، تو هم یه حالی بده و دوباره این دکمه مارو یه فشاری بده. دوباره دکمه رو میزنی و این دفه درش بسته میشه. این آسانسوره تا طبقه منهای یک هم میره، اما دکمه اش رو درآوردن، یعنی به جای دکمه منهای یک، یه دونه سوراخ گنده هس. فک کنم آقای ترابی اینو درآورده. آقای ترابی سرایدار ساختمونه. همیشه بوی عرق زیر بغل و تریاک میده. آقای ترابی اما میره طبقه منهای یک. برای این کار، دستشو میکنه اون بالا، بالی در آسانسور، یه سوراخی اونجا هس که من نمیدونم توش چیه، اما آقای ترابی میدونه توش چیه، و دستشو میکنه اون تو. بعد آسانسور به طور معجزه آسایی میره منهای یک.
من تا حالا طبقه منهای یک رو ندیدم. اما یکی از بچه ها میگف یه بار رفته و مثل یک دفتر کار متروکه است. میگف همه چی اونجا هست؛ میز کار و صندلی و دستگاه فکس و تلفن و کلی فایل و پرونده، اما آدم نیست اونجا! احتمالا اونجا فیلم ترسناکی چیزی ساختن و زامبی های توی فیلم همه آدما رو خوردن.
منم الان باید برم یکم تحقیقات کنم که اصلا حوصله ندارم چون شب دیر خوابیدم زیرا که داشتم با موبایلم توی ویکیپدیا در مورد زیر شاخه های راک و هنر آوانت گارد میخوندم در حالی که توی تختم دراز کشیده بودم و چشام تقریبا بسته بود در نتیجه اصن یادم نیست چی میخوندم و صبح خواب موندم و دیر رسیدم سر کار و الان هنوز خواب آلودم و سرم درد میکنه و داره میزنه به چشام و دلم چایی میخواد.
برم چایی بخورم با بیسکوییت کنجدی!

ننه سرما در آغوش پیاز

1 نظرات
داشتم تو این وبسایت کذایی که کلیه دوستان این کاره پروفایل دارن و اینا میگشتم. بعدش یکم تو فیسبوک گشتم. بعدش دستام داشت یخ میکرد چون تهران خیلی زیاد سرد شده و آدم دستش یخ میکنه. منم که همیشه دستام یخ هستن و در زمستون اگر دستم را بکشم بر بدن کسی یارو بهش شوک وارد میشه و سر نهال عشقش میفته پایین و به جای نزدیکی ناچار به دوری میشیم. دوری یعنی اینکه دو نفر روی یه تخت کوناشون رو بکنن به هم و تا صب بخسبن.
خلاصه دستام یخ کرده و دیدم هر لحظه ممکنه مثل این مستندای من و تو دو یخ بزنم و سه سال بدون آب و غذا بیفتم یه گوشه و ناگهان یه معجزه بشه و منو نجات بدن؛ با این تفاوت که از این شانسا نداریم ما! کلا یخ میزنم میمیرم. در نتیجه دستام رو گذاشتم زیر لپ تاپم! حالا هی نق بزنین بگین "اچ پی داغ میشه"! بعدش دستام زیر لپ تاپ بود و داشتم وبلاگ این پسره رو میخوندم که رسید به پایین صفحه. نمیشد اسکرول کنم چون دستم این زیر بود. در نتیجه زبونم رو گذاشتم روی این دکمه کیبورد که یه فلش رو به پایین داره و اسکرول کردم. خیلی کار سختی بود چون در حین اسکرول کردن نمیشد مانیتور رو دید. یا زیاد میرفت یا کم. انقد درگیر زبونم شدم که یادم رفت دست هم دارم!
البته الان دارم با دستم تایپ میکنم.
تو اون سایت میچرخیدم و عکسای مردم رو نیگا میکردم. آدم خندش میگیره از این عکسا. مثلن دو تا پسر بودن، یکیشون لخت بود، اون یکی ملبس! بعد یه دختره هم بود وسط اینا. سه تایی یه قیافه ای گرفته بودن که یعنی "بیبین ما چقد جیگریم. روت کم شد؟" بعد دیدم آقا این قضیه اصن گی و استریت نداره! تو فیسبوک مثلا یه پسره بود با دماغ عملی و چسب روی دماغ که ینی "من دماغم رو عمل کردم و بسیار زیاد شیک و خوشگل میباشم" یه تیریپ دلبری زده به خیال خودش و با حالتی شهوت گون دراز کشیده روی مبلی فرشی کاناپه ای چیزی.
فکر کن این یارو مثلا میره زن میگیره و بچه پس میندازه، بعد زنش عکساشو پیدا میکنه و به بچه هاش نشون میده.

اه چقد سرده! اتاق من گندس و من توش تنهام. یه میز دیگه هس که روش یه کامپیوتر گذاشتن. اما معمولا کسی نیست. گاهی یکی میاد که یه ریز حرف میزنه با ولوم خیلی بالا و کلا از پولش و ماشینش و خونش میگه. موندم چجیوریه که خسته نمیشه از حرف زدن در مورد ماشین. اونخ یه دونه شوفاژ هس اینجا که کفاف این اتاق گنده رو نمیده. 
کاپشنم رو تنم کردم که نمیرم از سرما. بعده دو دقیقه گرمم شد و شر شر عرق میریختم. کاپشنم رو در آوردم و سردم شد.

لطفا کمک های نقدی خود را به حساب شماره سی و سه سی و سه بانک ملی ایران شعبه اسکان (با لحن اون دختر لوس تبلیغ نمیدونم چی بود این که میگف پول بدین واسه بچه های مریض؟ خلاصه "س" هاش خیلی غلیظ بود، آخرشم همچین یک بغضی داشت) واریز کنین که من بتونم از سرما نجات پیدا کنم، دماغم رو عمل کنم، چشامو لیزیک کنم و بعدش برم آتلیه عکس بلایی بگیرم از خودم بزارم اینور اونور شاید بختم باز شد.

با تشکر
پیاز

۱۳۸۹ بهمن ۱۵, جمعه

0 نظرات
گفت سرطان به همه جای بدنش رسیده؛ مغز، کبد، مغز استخوان. 
افسرده بود و پریشان. انگار که دنبال راه حلی می گشت و سرگشته بود چون میدونست که امیدی نیست. راهی نیست. دو هفته تا دو ماه.
"اگر من نباشم کی میخواد ببرش دستشویی؟ نمیتونه راه بره. درد داره. اگر من نباشم نمیتونه بره دستشویی. خجالت میکشه. نمیذارم خجالت بکشه."
با چشمان بی فروغ مثل یک روح پریشان خیره شده بود به لیوان کوچیک تو دستش.
"نمیذارم خجالت بکشه"
لیوان رو بالا برد و سر کشید.

۱۳۸۹ بهمن ۱۳, چهارشنبه

از آن بالا تعدادی کفتر تشریف می آورند

2 نظرات
در دوران طفولیت که میرفتم دبستان، واسه این که مرد شم و بزرگ شم و راه و چاه زندگی رو یاد بگیرم، مامانم مجبورم میکرد که با اتوبوس از مدرسه برم خونه. منم که از همون قدیما کلا چوس و لوس بودم. مدرسه ما توی خیابون بزرگمهر بود، یه بار به مناسبت دهه فجر رفتم در مراسم بزرگداشت مدرسه واسادم جلوی صف ها و یه شعری خوندم براشون. یادم نیست شعره چی بود. یادمه کلی ترسیده بودم و داشتم میریدم به خودم. واسه همین شعرو تند تند خوندم و در کمتر از یک دقیقه تموم شد. آقای شیبانی که ناظم مدرسه بود با یک نگاه غم زده زل زده بود به من و گفت خب یکم آروم تر میخوندی بچه. زن آقای شیبانی هم ناظمی چیزی بود. یادم نمیاد دقیقا چه کاره بود. کلا همیشه موهام بلند بود و زن آقای شیبانی روزی سه مرتبه با من بحث میکرد که چرا موهات بلنده و اگر اینجوری بخواد باشه یک عدد گل سر میاره و میزنه به موهام. منم میگفتم خوب بیار! یه بارم تو دبیرستان مسئول امور پرورشی گیر داد که چرا ناخونات بلنده؟ گفتم ساز میزنم. گفت پس یا باید لاک بزنی با بری کوتاهشون کنی. اینو که گفت من راه افتادم رفتم طرف در مدرسه. داد زد که هوی کجا میری؟ گفتم میرم لاک بخرم. گف لازم نکرده بیا برو سر کلاست.

خلاصه برای رفتن از مدرسه به منزل یک اتوبوسی بود به نام خط پنجاه و شیش که نصف راه رو با این میرفتم بعدش سوار خط شصت و چار میشدم و میرسیدم به منزل. وقتایی که از مدرسه میرفتم خونه مادربزرگم، با خط پنجاه و شیش میرفتم تا سر خیابونی که خونشون توش بود، بعدش سوار تاکسی میشدم تا سر کوچشون. یه بار پولمو خونه جا گذاشته بودم. رفتم به راننده تاکسیه گفتم که آقا من پولمو جا گذاشتم. میشه منو ببرین خونه مادربزرگم بعد برم ازش پول بگیرم بیارم بدم به شما؟ یارو دعوام کرد. گفت نخیر نمیشه تو مگه همون پسره نیستی که دیروزم پول نداشتی رفتی تو بانک ازشون پول قرض کردی؟ گفتم نه به خدا من نبودم. گفت چرا خودت بودی. اینجوری شد که پیاده رفتم خونه مادربزرگم و کلی راه بود و خیلی دیر رسیدم و مامانم نگران شد و گفت کجا بودی؟ واسش تعریف کردم و مامانم عصبانی شد از دست اون مرتیکه حمال.

خط پنجاه و شیش از این بنز قدیمی های سفید و نارنجی بود که بوی گازوییل میدن. هر نیم ساعت یک بار میومد. از این اتوبوس نفرت داشتم. هر روز با خودم فکر میکردم که اینجوری که نمیشه! منم باید مثل نیکلا قهر کنم و برم از خونه و بعد که پولدار شدم با یه طیاره برگردم خونه تا همگان بفهمن که نباید بچه ده ساله رو مجبور کرد سوار اتوبوس شه.

یه روز که اتوبوس دیر اومده بود، یه دختره هم تو ایستگاه منتظر بود. فکر کنم پنج سالی از من بزرگتر بود. دختره سر صحبت رو باز کرد و رفیق شدیم. اتوبوس اومد و سوار شدم. دختره هم رفت قسمت بانوان. از اتوبوس که پیاده شدم دیدم دم پنجره اتوبوس ده تا دختر واستادن و دست تکون میدن و با هم جیغ میزنن : "خدافظ پیاز جون، خدافظ" یعنی کل آدمای توی ایستگاه برگشته بودن منو نگاه میکردن، منم داشتم از خجالت میمردم. کلا وقتی یه دختری میاد ابراز احساسات میکنه خجالت میکشم. ناراحت میشم. انگار به معصومیت کودکانه بنده اهانت شده. 

خوب تموم شد. چی بگم دیگه؟

چرا بی اف داشتن برای سلامتی شما مضر می باشد

5 نظرات
اصولا اینایی که وبلاگ مینویسن، یه جور کمبود محبتی چیزی دارن، باید خواننده های عزیز هی شر کنن،هی کامنت بدن، هی لایک بزنن تا نویسنده بدبخت وبلاگ احساس کنه با این که نشسته توی خونه و هیچ گهی نمیخوره، اما یه جور تخمی واسه جامعه مفیده! چرخ هایی که میچرخونه، چرخ های صنعت نیستن ها، اما بلاخره دو تا چرخ داغون سنگی از زمان فلینتستوز داره که بچرخونه واسع خالی نبودن عریضه...

بریم سر اصل مطلب...

رفیق من، دوست خوب من (لا اقل من فکر میکردم که دوست خوب منه!)، کسی که صد تومن میدادن بخرنش، نمیدادمش...مرتیکه حمال تو گودر نه منو لایک میکنه نه شر. چون بی افش فالو میکنه ایشون رو و اگر ببینه از من چیزی شر کرده جرش میده.

در نتیجه بر همگان واضح و مبرهن است که اگر بی اف داشته باشید دوستان شما که از کمبود محبت رنج میبرند و نیازمند لایک شما میباشند آخرش یا خودکشی مینمایند و یا یک عدد بیلاخ گنده نثار شما میکنند. فلذا بی اف برای سلامتی مقعد شما مضر است.

۱۳۸۹ بهمن ۱۲, سه‌شنبه

داداش بزن بریم پیش ممیز یه کشک و بادمجون بزنیم بر بدن

3 نظرات
عرض کنم خدمت با سعادت شما که، در همسایگی ما آقا پسری زندگی میکنن که اصلا خوب نیسن! منم تو کفش نیستم هیچ جوره!
گفتم که بدونین بعدا نگین یارو دول گربه هم میبینه راست میکنه واسش ها! هر کی بگه خیلی بده، یعنی خیلیا!
خلاصه آقا پسر همسایه رو میگفتم. اسمشو نمیدونم. این پسره قدیما که خیلی مد بود همه تیریپ ایمو باشن، تیریپ ایمو بود. قدیما یعنی دو سال پیش. خلاصه موی سیاه از این مدلا که همش موهاش تو چشمشه و کفش آل استار و لباسای سیاه و از این ساق های چهار خونه و یک عدد دوست دختر ایمو! اصن سیستمی داشتن اینا.
این پسره قبل از ایمو شدن، تیریپ گی میزد! به خدا! یعنی من کلا فکر میکردم طرف از ماست! بعد دیدم دوست دختر داره و یه ریز لاو و از این برنامه ها!

بعد از دوره ایمو بودن، ایشون یه مدتی تیریپ داش مشتی بودن! میشست سر کوچه با افه "داداش من خرااااااااابم" سیگار میکشید و با موبایلش هایده و رپ گوش میداد.

و اما امروز....امروز که نه! یه ماه پیش اینو جلوی خانه هنرمندان دیدم که به جمع عزیزان تیریپ دانشجوی روشنفکر صفت هنرمند نمای هنردوست ریدیوهد پسند، پیوسته! با شلوار قرمز و آل استار کثیف و یک عدد لباس تو مایه های ردا و عبا و این مدل چیزا و به جای کافشن یک تیکه پارچه پانچو گون از جنس گلیم و یه دونه کیف از جنس جاجیم و نمد و با این طرح های اسلیمی اینا! دوستاشم شبیه باب مارلی هسن کلا.

...

خب من دیگه حرفی ندارم در این مورد...

به زلالی گا

5 نظرات
گاهی چقدر راحت میشه عاشق شد. اصن انگاری خدا یارو رو ساخته که بگایی و بپرستی!

پ.ن: من همتون رو دوس دارم!