۱۳۸۹ بهمن ۲۵, دوشنبه

ولمتاین مبارک

امشب میخوام عباس رو سورپیریز کنم. عباس راننده اس. رییس شرکتشون رو اینور اونور میبره. شب ساعتای هش نه خسته و کوفته میرسه خونه. دیروز خونه زهره اینا بودیم، داشتیم شله زرد میپختیم. آخه زهره نذر داره. پیارسال که شوهرش، آقا مرتضی، گفت اگه این یکی پسر نشه میرم صیغه میکنم پسر بیارم، این بیچاره نذر کرد. یه سفره ابالفضل انداخت. چقد دعا کرد. با هم رفتیم پارچه چادری خریدیم. الگوش رو هم من بریدم. خلاصه چادر نوش رو سرش کرد و رفتیم امام زاده. باید بودی میید چه گریه ای میکرد زبون بسته. تا اینکه زد و خدا بهش پسر داد. حالا هر سال، روز تولد پسرش شله زرد میپزه. آره اونجا که بودیم، زهره گف که فردا که بشه امروز، روز ولمتیانه. منم که امل! نمیدونستم ولمتاین چی چیه! بش گفتن این که میگی چی هس اصن؟ گف ای بابا ولمتاین روز عشق غربیاس. دیشب نشسته بودن پای دیش. اونجا دیده که دختر پسرا واسه هم کادو میگیرن میرن کافی شاپ. منم گفتم این چیزا از ما گذشته دیگه. مال جووناس. زهره هم اصرار که نه! باید واسه آقا عباس لباس قشنگ بپوشی که وقتی اومد خونه ببینه دلش وا شه. خدا رو چه دیدی شاید یه بچه توپول موپول هم فردا خدا بهت داد.

اینو که گفت فریبا و زری هم پاپیچ شدن که این شب ولمتاین خیلی خوبه و منم باید عباس رو سورپیریز کنم. از اونا اصرار از من انکار. تو راه که داشتم میومدم خونه، فکری بودم. این عباس ذلیل مرده هم سه ماهه به من دس نزده. منم صب تا شب دنبال کون این بچش میدوم تو خونه. تازه راه افتاده آخه، میترسم یه بلایی سر خودش بیاره. مث بچه مهری که تازه راه افتاده بود و رفت سمت سماور. طفلی بچه. کباب شد. مهری هم. خلاصه کلی با خودم فک کردم. آخرشم گفتم بلاخره من و عباسم دل داریم.

رفتم خونه. نشستم به نقشه کشیدن که چجوری سورپیریزش کنم. یه نقشه حسابی کشیدم. روز ولمتاین که رسید. صبش گفت زهره اومد پیشم. به خدا مث خواهرمه. اومد و گف دختر پس توام راضی شدیا. بیا بشین ور دل خودم که واست بند بندازم. خلاصه منم نشستم انار دون کردم واسه شب. زهره هم بند مینداخت. صورتم و پشت لبم و ابروهام. همینجوری میگفتیم و میخندیدیم که یهو دیدم ای دل غافل! ساعت شده هفت. زهره پاشد و گف من برم که الان عباس میاد تو هم پاشو برو بزک کن. بپه رو هم بخوابون. من گفتم حالا این توله سگو چجوری بخوابونم؟ تا ساعت ده شب بیداره. گف که یه چیزی داره که قاطی شیر بچه میکنه. بچه هم میخوابه. دست کرد تو کیفش یه شیشه در آورد که توش یه مایه بی رنگی بود. گفتم دختر این چیه؟ میخوای بچم رو دوایی کنی؟ گف نه خواهر این که دوا نیس. عرقه! گفتم عرق چی؟ نعنا؟ خارشتر؟ اینا که بچه رو خواب نمیکنه! گف عرق کشمشه! بچه رو خواب میکنه. آقا مرتضی هم وقتی شب خوابش نمیبره یکی دو لیوان میخوره. منم گاهی میدم به بچه که بخوابه و من و مرتضی با هم سور و ساتی داشته باشیم. گفتم دخترجان میخوای بچه شیر خوره منو عرق خور کنی؟ بد با خودم فک کردم یه شب که هزار شب نمیشه. شیشه رو از دستش گرفتم و قاطی شیر بچه کردم. دادم خورد. یه رب نشده داش خواب هفت پادشاه میدید.
زهره پاشد رفت. منم نشستم به بزک کردن. هف قلم آرایش کردم. رو میز انار و پولکی گذاشتم. چای دم کردم. با دارچین. اون دامن گل گلی قرمزه که پارچشو مامان عباس سر عقد بهم داد رو پوشیدم با یه بلوز سفید. چادر نمازم رو انداختم رو سرم و نشستم تا عباس بیاد. دیر کرده یکم نگران شدم. اما لابد باز دوباره این رییسش تا دیر وقت نگهش داشته. خیر نبینه که این شب ولمتاین هم نمیذاره به موقع بیاد خونه دل زنشو شاد کنه.

0 نظرات:

ارسال یک نظر