tag:blogger.com,1999:blog-40900005517910747312024-03-08T08:09:12.401-08:00The Fag FlowPiaZhttp://www.blogger.com/profile/17932334620289327811noreply@blogger.comBlogger39125tag:blogger.com,1999:blog-4090000551791074731.post-69756550870292601262012-03-13T07:08:00.000-07:002012-03-13T07:08:17.358-07:00<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="-webkit-text-size-adjust: auto; -webkit-text-stroke-width: 0px; background-color: white; color: black; display: inline !important; float: none; font-family: arial, sans-serif; font-size: 13px; font-style: normal; font-variant: normal; font-weight: normal; letter-spacing: normal; line-height: 18px; orphans: 2; text-align: -webkit-auto; text-indent: 0px; text-transform: none; white-space: normal; widows: 2; word-spacing: 0px;">خواب میبینم که از پله ها پایین میروم و وارد فضای بزرگی میشوم. افراد زیادی هستند. چهره ها، همه، آشنا، اما نمیشناسم. انگار همه بالا هستند. بالای بالا. در گوشه ای دو نفر معاشقه میکنند و من روی صندلی نشسته ام. صدایی در گوشم میگوید: امشب قراره کلی حال کنیم. حس بدی دارم. به کلمه "حال". به الزام "حال کردن". به نیاز به "حال". خودم را بیشتر در پتو می پیچم و با چشمان نیمه بسته به نور سبزی که معلوم نیست از کجا میتابد، خیره میشوم. حس غریبی دارم. یک حس فیروزه ای رنگ. یک حس ناآرام. بدن ها در هم میپیچند. تاب میخورند و یکی میشوند: پیکره غول آسای فیروزه ای. در کمین، آماده برای حمله. پیکره فیروزه ای به آرامی جلو می آید. همه محو شده اند. من هستم و نور سبز و پیکره غول آسا، در بی کران سیاهی. انگار قصد حمله ندارد. مانند دیوی که از بازی کردن با طعمه اش لذت میبرد. بازی میکند. بازی میدهد. انصافا کارگردان خوبی است. پتو را کنار میزنم. نزدیک میشود. گرمای نفسش را حس میکنم.</span></div>
</div>PiaZhttp://www.blogger.com/profile/17932334620289327811noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-4090000551791074731.post-12337625594727482912011-10-19T21:07:00.001-07:002011-10-19T21:07:44.895-07:00و باز هم خواب<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
دیشب خواب دیدم تو یه بخش دیالیزم و قراره به جای پرستار بخش یه بدبختی رو دیالیز کنم. بعد دماغم گرفته بود. نمیتونستم نفس بکشم. سوزن هم نمیتونستم به دست طرف بزنم، بلد نبودم. پرستاره اومد سوزن رو زد و گفت بقیش رو انجام بده. بقیش رو انجام دادم و رفتم داروخونه بیمارستان که از این اسپری ها بگیرم که دماغو وا میکنه. یه خانومی اونجا بود که گف از اون اسپری ها بهت میدم، اما بعدش یه کتاب عم در مورد "نایلون" میدم بخونی که ببینی چقد این اسپری بده.<br />داروخونه خیلی گنده بود. توش میچرخیدم اما اون چیز دماغ وا کن رو پیدا نمیکردم. بعد رسیدم به قسمت عروسک و لوازم تحریر. نمیدونم واس چی تو داروخونه بیمارستان خونه باربی میفروختن. بعد اون خانومه اومد و بهم اسپری داد. یهو مامان و بابام و خواهرم هم اومدن و گفتن این خانومه معلم من بوده در دبستان و باید اسمش رو بگم و من یادم نمیومد اسمش چیه. همه با تاسف نیگام میکردن و میگفتن ینی واقن اسم معلمت رو نمیدونی؟ نچ نچ نچ.<br />دیگه نمی تونستم نفس بکشم، با صدای بلند نفس نفس میزدم. از خواب پریدم. دیدم دماغم گرفته. رفتم از اون اسپری زدم راش وا شد. بعد نشستم تو تختم اسم همه معلم های دبستان رو یادم اومد جز یکی. معلم کلاس پنجم. هی فک کردم. هی فک کردم. یادم اومد که اصن معلم کلاس پنجم مرد بود. آقای عفتی از اسمش بدم میومد. خودشم آدم عنی بود.<br />بعد رفتم تو گوگل که عوارض اسپری دماغ وا کن رو پیدا کنم که خوابم برد.<br />خواب دیدم برگشتم دبیرستان. و همه بچه ها هستن. همه منو میشناسن اما من هیشکی رو یادم نیس. کیر تو این حافظه.</div>
</div>PiaZhttp://www.blogger.com/profile/17932334620289327811noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-4090000551791074731.post-34364921833056656292011-10-01T08:47:00.001-07:002011-10-01T08:47:23.640-07:00آلیس در آغوش پیاز: مستانه در شهوت و عشق<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" id="internal-source-marker_0.23995117098760643" style="margin-bottom: 0pt; margin-top: 0pt; text-align: right;">
<span style="background-color: transparent; color: black; font-family: Times New Roman; font-size: 11pt; font-style: normal; font-variant: normal; font-weight: bold; text-decoration: none; vertical-align: baseline;"></span></div>
<div dir="rtl" style="margin-bottom: 0pt; margin-top: 0pt; text-align: right;">
<span style="background-color: transparent; color: black; font-family: Times New Roman; font-size: 11pt; font-style: normal; font-variant: normal; font-weight: normal; text-decoration: none; vertical-align: baseline;">مستم. خوابم نمیبره. ساعت 11 یه دونه کلونازپام خوردم اصن افاقه نکرد. در نتیجه نشستم به عرق خوردن.</span></div>
<div dir="rtl" style="margin-bottom: 0pt; margin-top: 0pt; text-align: right;">
<span style="background-color: transparent; color: black; font-family: Times New Roman; font-size: 11pt; font-style: normal; font-variant: normal; font-weight: normal; text-decoration: none; vertical-align: baseline;">این
الکل...چقد الکل خوبه. دلم میخواد الکلی بشم، یا معتاد. بیان از گوشه
خیابون جمع کنن منو. عرق رو با آب انگور قاطی کردم، واسه مزه انگور میخورم.</span></div>
<div dir="rtl" style="margin-bottom: 0pt; margin-top: 0pt; text-align: right;">
<span style="background-color: transparent; color: black; font-family: Times New Roman; font-size: 11pt; font-style: normal; font-variant: normal; font-weight: normal; text-decoration: none; vertical-align: baseline;">ببین
اگه این مشکلات نبود، این فاصله کذایی، ولت نمیکردم. هر شب بغلت میکردم؛
دست و پا میزدی، لگد میزدی که در بری، اما ولت نمیکردم تا آروم شی. آروم که
شدی میبوسمت. بعدش میخوابم. لذتش از بکن بکن بیشتره. یکی از بچه ها میگف
روزی سه بار میزنه که حشر نباشه. حال کردم با حرفش: کیر بیدار = مغز خواب
آلود. شهوت همه چیزو کنترل میکنه. </span></div>
<div dir="rtl" style="margin-bottom: 0pt; margin-top: 0pt; text-align: right;">
<span style="background-color: transparent; color: black; font-family: Times New Roman; font-size: 11pt; font-style: normal; font-variant: normal; font-weight: normal; text-decoration: none; vertical-align: baseline;">اس ام اس داد گف خیلی ازت انرژی مثبت گرفتم، داشتم فک میکردم اگه ردبول نمیخوردم هم انرژی مثبت میگرفت؟</span></div>
<div dir="rtl" style="margin-bottom: 0pt; margin-top: 0pt; text-align: right;">
<span style="background-color: transparent; color: black; font-family: Times New Roman; font-size: 11pt; font-style: normal; font-variant: normal; font-weight: normal; text-decoration: none; vertical-align: baseline;">ساعت 1 شده، سرم داغه. داغ و سنگین. مشینیم رو کابینت، کنار پنجره آشپزخونه. فندکم کو؟ ایناهاش.</span></div>
<div dir="rtl" style="margin-bottom: 0pt; margin-top: 0pt; text-align: right;">
<span style="background-color: transparent; color: black; font-family: Times New Roman; font-size: 11pt; font-style: normal; font-variant: normal; font-weight: normal; text-decoration: none; vertical-align: baseline;">کجا بودیم؟ آها، دوس دارم انقد ازش لب بگیرم که لباش کبود شه. آدم وختی مست میشه، وحشی میشه. آدم وختی حشر میشه، وحشی میشه؟ </span></div>
<div dir="rtl" style="margin-bottom: 0pt; margin-top: 0pt; text-align: right;">
<span style="background-color: transparent; color: black; font-family: Times New Roman; font-size: 11pt; font-style: normal; font-variant: normal; font-weight: normal; text-decoration: none; vertical-align: baseline;">گاهی
باید رها بود؛ آزاد از مسولیت ساخته ذهن ماشینی. فراری از چارچوب و قاعده.
بدیش اینه که وختی یه کاری رو تکرار کنی، میشه چارچوب. میشه حد.</span></div>
<div dir="rtl" style="margin-bottom: 0pt; margin-top: 0pt; text-align: right;">
<span style="background-color: transparent; color: black; font-family: Times New Roman; font-size: 11pt; font-style: normal; font-variant: normal; font-weight: normal; text-decoration: none; vertical-align: baseline;">میتونم
از این پنجره بپرم پایین، ارتفاع زیادی نیست. نمیمیرم. دست و پام میشکنه،
همه غصه میخورن. بعدش منو میبرن پیش روانپزشک. بعد اینم تکراری میشه؛ منم
میشم اون پسره گی که انقد احمق بود که از پنجره پایین، خایه هم نداش که درس
حسابی خود کشی کنه. تو روزنامه ها مینویسن یک همجنسباز شیطان پرست پس از
مصرف مشروبات الکلی خودکشی کرد. </span></div>
<div dir="rtl" style="margin-bottom: 0pt; margin-top: 0pt; text-align: right;">
<span style="background-color: transparent; color: black; font-family: Times New Roman; font-size: 11pt; font-style: normal; font-variant: normal; font-weight: normal; text-decoration: none; vertical-align: baseline;">میدونی بدی اینا چیه؟ توش عشق نیست. وقتی همیشه خودت باشی و خودت، میتونی عاشق دست راستت باشی. اینم عشق نیس. یه کار شخصیه.</span></div>
<div dir="rtl" style="margin-bottom: 0pt; margin-top: 0pt; text-align: right;">
<span style="background-color: transparent; color: black; font-family: Times New Roman; font-size: 11pt; font-style: normal; font-variant: normal; font-weight: normal; text-decoration: none; vertical-align: baseline;">کار
میکنی پول در میاری، بیشتر کار میکنی بیشتر در میاری، بعدش چی؟ میشی یه
آدم تنها که پول میده به پسرای جوون که باهاشون بخوابه. این که نشد
زندگی...</span></div>
<div dir="rtl" style="margin-bottom: 0pt; margin-top: 0pt; text-align: right;">
<span style="background-color: transparent; color: black; font-family: Times New Roman; font-size: 11pt; font-style: normal; font-variant: normal; font-weight: normal; text-decoration: none; vertical-align: baseline;">قلب
آدم باید واسه یه نفر بزنه. مسخره اس؟ کس خارش! مسخره باشه! دوس دارم
بدونم اگه ساعت چار صب اعصابم کیری باشه، یکی هس که تلفنم رو جواب بده و
فقط گوش بده. اصن حرف نزنه، گوش بده فقط.</span></div>
<div dir="rtl" style="margin-bottom: 0pt; margin-top: 0pt; text-align: right;">
<span style="background-color: transparent; color: black; font-family: Times New Roman; font-size: 11pt; font-style: normal; font-variant: normal; font-weight: normal; text-decoration: none; vertical-align: baseline;">اصن اینارو ولش، لغزش انگشتت روی انحنای کمرش...ینی زیبایی...ینی زندگی...واسه زیبایی زنده ایم. واسه زیبایی زور میزنیم. </span></div>
<div dir="rtl" style="margin-bottom: 0pt; margin-top: 0pt; text-align: right;">
<span style="background-color: transparent; color: black; font-family: Times New Roman; font-size: 11pt; font-style: normal; font-variant: normal; font-weight: normal; text-decoration: none; vertical-align: baseline;">همه اینارو بهش گقتم، گف هیشکی نمیدونه تو مغز من چی میگذره. رویاهام بیشتر حال میدن.</span></div>
<div dir="rtl" style="margin-bottom: 0pt; margin-top: 0pt; text-align: right;">
<span style="background-color: transparent; color: black; font-family: Times New Roman; font-size: 11pt; font-style: normal; font-variant: normal; font-weight: normal; text-decoration: none; vertical-align: baseline;">آلیس...چه حالی میکنی تو سرزمین عجایب</span></div>
</div>
PiaZhttp://www.blogger.com/profile/17932334620289327811noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-4090000551791074731.post-84782839938165631932011-09-21T07:22:00.000-07:002011-09-21T07:22:48.694-07:00اول مهر<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
وختی مدرسه ای بودم، اول مهر که میشد غصم میگرفت. اصلن از مدرسه خوشم نمیومد. یادمه اولین روز کلاس اول، دم در خونه قبلیمون واساده بودم با مامانم و ازش پرسیدم که آیا امکان داره که نرم مدرسه؟ و گف که نه باید بری. یکی از چیزایی که همیشه مامانم تعریف میکنه، اینه که هر شب ازش سوال میکردم که میشه فردا نرم مدرسه؟ و هر شب بهم میگفتن نه. بعد فرداش که بیدار میشدم خودمو به مریضی میزدم که نرم. اما خوب این ترفندها فایده نداشت و منو میفرستادن مدرسه. کلاس اول که بودم، مدرسمون اونور خیابون بود. ینی از کوچمون در میومدم و از یه خیابون گنده با ترس و لرز رد میشدم و میرفتم مدرسه. روز اول که با اکراه از این خیابونه رد شدم و رفتم مدرسه، اول سر صف واستادیم. بهمون گل دادن. با نقل. من نقل دوس نداشتم. هنوزم زیاد دوست ندارم. بعد یهو مامان باباها رفتن و ما رو فرستادن تو کلاس؛ دیگه قضیه جدی شده بود. نشسه بودیم تو کلاس و منتظر بودیم ببینیم چی میشه که معلم اومد تو. اصن عشق در نگاه اول بود به مولا! رسمن عاشقش شدم. یه بار از زور عشق و اینا، اشتباهی بهش گفتم مامان! نیگام کرد و خندید، حس کردم گوشام داغ شد. از جلوی میزش در رفتم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
سال های بعد، مدرسمو عوض کردن؛ لابد به این امید که برم مدرسه تیزهوشان. البته که نرفتم. کلاس پنجم که بودم، تو امتحان مرحله اول تیزهوشان قبول شده بودم. تو کل مدرسه یه دونه کلاس پنجم بود. تو کلاسمون من و یه پسره دیگه قبول شده بودیم. روزی که معلممون خبرشو داد، کلی ذوق کردم، بچه های کلاس هم کلی ذوق کردن. همشون اومدن سمت من، رو دستاشون منو بلند کردن و بردن تو حیاط. بعد یه دور اونجا زدیم و برگشتیم تو کلاس. منو گذاشتن سر جام. بعد همه اومدن باهام دست دادن؛ قهرمانی بودم واس خودم. اما هیشکی به اون یکی پسره محل نذاش. الان که فک میکنم، دلم واسش میسوزه. راستش اصن نمیدونم چرا ملت ازقبولی من انقد شاد شدن.<br />همیشه دو روز مونده به اول مهر، میرفتیم از یه مغازه ای نزدیک بلوار تلوزیون لوازم تحریر میخریدیم و من عاشق این قسمت مدرسه رفتن بودم. تو این مغازه که اسم خیابونش یادم نیس، یه آقای پیر باحالی بود. کلی خرت و پرت داشت، این طور که بابام میگف قیمتاش هم خوب بود. مرد منصفی بوده لابد. بعد هر سال یه سری چیز میزای جدید و باحال میاورد. کلاس سوم که بودم، ازش یه مدادی گرفتم که روش جدول ضرب نوشته شده بود که البته هیچ ایده ای نداشتم که چیه. تو ریاضی کلاس سوم، جدول ضرب یادمون دادن. بعد فهمیدم که این عددا که دور این مداده نوشته شده چیه. کلی ذوق کردم و وختی فهمیدم که باید جدول ضرب رو حفظ کنیم، به دلیل تنبلی ژنتیک، حفظ نکردمش! همیشه از رو این مداده نیگا میکردم جوابارو. بعد یه روز معلممون اومد گف که نمیدونم آزمون سراسری چی چیه، از این امتحانای تیریپ المپیاد یا هر چی واس بچه دبستانیا. خلاصه گف امتحان سراسریه و منم به عنوان بچه زرنگ کلاس باید شرکت کنم. ظهر رفتم خونه، مامانم گف که معلممون زنگ زده بهش و گفته که پیاز شما باید بیاد تو این امتحانه، مامانم بش گفته بود که بابا این بچه جدول ضربم بلد نیس، بیاد امتحان تر میزنه (البته فک نکنم با همین لحن گفته باشه) بعد معلممون گفته بهش بگین اون مدادشو بیاره، از رو اون تقلب کنه تا بعدن حفظ شه، بعدشم لابد جفتشون هار هار خندیدن.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
معلم کلاس سوم رو هم خیلی دوس داشتم. روز اول که اومد، چادر سرش بود. از اینا که یه کش میدوزن این بالاش، بعد کش رو میندازن دور کلشون که بتونن آزادانه در اجتماع در کنار مردان کار کنند و در همین حین احساس راحتی و عفاف داشته باشن. بعد اومد به بچه ها گف من میتونم با چادر باشم سر کلاس، میتونم چادرمو در بیارم و با مانتو مقنعه باشم، اینجوری. چادرشو درآورد که ما ببینیم چجوریه. مقنعه اش از اینا بود که یه چیزی جلوی چونه اش داش. بعد از ملت پرسید شما کدومو بیشتر دوس دارین، همه گفتن چادر. منم کفری شده بودم که چرا به حرف من که گفتم مقنعه گوش نداد. جنوبی بود. یکی از خاطراتی که واسمون تعریف کرد این بود که بچه آخرش خیلی دیر زبون باز کرده، اینا هم کلی نگران شدن و رفتن پی دکتر و دوا درمون. اما بهشون گفتن باید صب کنین تا بلاخره حرف بزنه. بعد یه روزی این بچه یه چیزی دیده که ذوق مرگ شده و یهو گفته مامان بیا یا همچین چیزی. بعد کلی خوشحال شدن و همدیگه رو ماچ کردن و خانوادگی رفتن کنار کارون هندونه خوردن و کلی بهشون خوش گذشته.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
PiaZhttp://www.blogger.com/profile/17932334620289327811noreply@blogger.com5tag:blogger.com,1999:blog-4090000551791074731.post-81135392859061692042011-09-20T22:53:00.000-07:002011-09-20T22:53:17.474-07:00ای عشق<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
از تفریحات جدیدم اینه که وختی از شرکت میرسم خونه، لخت میشینم قهوه میخورم و سیگار میکشم و به چیزای مهم فک میکنم. بعد یه حس خود روشن فکر بینی حاد بهم دس میده. بعد همینجوری سیگار میکشم و به این دنیای جفا پیشه فک میکنم. بعد هوا تاریک میشه و من همینجوری لخت نشستم تو تاریکی. بعد شب میشه و میخوابم.</div>
</div>
PiaZhttp://www.blogger.com/profile/17932334620289327811noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-4090000551791074731.post-43286522850206853182011-07-25T00:29:00.001-07:002011-07-25T00:29:38.187-07:00چرا من هوموفوب میباشم<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div dir="rtl" style="text-align: right;">حالا من میام اینجا حرف از پسر و کیر شر میزنم، یه عده میگن یارو حشریه، خوب آره هسم، کی نیس؟ کی از سکس بدش میاد؟ حالا باز میان میگن بعضبا آسکشوال هسن، خوب عنا، یک درصد ملت اینجورین، یک درصد!<br />
چی میگفتم؟ آهان حشری! آره هسم، اما خوب در کنار کیر، دارای عقل نیز میباشم. و شدیدا اعتقاد دارم قسمت عمده ای از فعالیت های ما واسه سکسه.<br />
اما خوب به کسی نمیگم بدجوری راس کردم.<br />
این درده، این بدبختیه، این همون چیزیه که هی به این ساقی و آرشام گفتم. نه که عنی باشن ها، خیلیا فک میکنن هسن. هی میگم بابا گی ها خودشون احمقن، دانش و اطلاعاتشون در مورد خودشون در حد دانش یه نوزاد از فیزیک کوانتومیه.<br />
کدوم آدمی به یکی میگه بدجوری راس کردم؟<br />
یه جاهاییش هم شاید طبیعی باشه: جامعه بسته، محدودیت در آزادی ابراز برای اقلیت های جنسی، زیر زمینی شدن، مخفی شدن.<br />
بعد که وارد یه جا میشی که موضوع پذیرفته شده، کیرت بیدار میشه، حس میکنی اینو باید با بقیه در میون بزاری، اما در همین حین مث سگ میترسی که نکنه بقیه بفهمن پسر بازی میکنی، مردم چی میگن؟ در نتیجه دوباره دوشخصیتی میشی: استریت خوبی که صبا میره سر کار و دانشگاه و به مردم خدمت میکنه، اواخواهر عوضی ای که مردم رو با درجه راس کردن کیرش میسنجه. <br />
ریسک داره، خطر دره، پس فقط همین کیر و سوراخت مال بقیه گی هاس، فقط عقده های جنسی و فانتزی های احمقانه ای که از تو پورن یاد گرفتی مال بقیه گی هاس. خایه نداری بقیه قسمت های زندگیت رو با بقیه قسمت کنی.<br />
این بده؟ نمیدونم، میدونم خوب نیس. آدم باید عقل داشته باشه، یا بیاد بگه من همینو میخوام، یا اگه اینو نمیگه، پس فردا گه خوری اضافه نکنه.<br />
چن سال که گذشت نیاد بگه وای من مردن از تنهایی، چرا ما گی ها انقد تنهاییم؟<br />
بیچاره تو هم یه قسمتی از این لوپ مسخره ای هسی که گی ها رو به گند میکشه. تو هم عقده های جنسیت رو میریزی رو سر بقیه، اونا هم رو یکی دیگه، این کثافت ادامه داره.<br />
بعد این پسره به من میگه تو سخت گیری، یه مشت اسکل و احمق که همه زندگیشون هیکل و قیافه و مدل مو و دماغ عمل کردن و لباس فلان مدل پوشیدنه. بعد خودش عاشق یه احمقیه که دو ساله زندگیشو به گه کشیده، جرات نداره پاشه بگه من خسته شدم خدافظ، عوضش میره با بقیه میخوابه ، بعدش میاد میگه اه اه رابطه چیه، پیف پیف عشق!<br />
انقد کس شر دیدم از شما عزیزان که عنم میگیره.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">پ.ن: اصلا نیازی نیس کامنت بزارین و منو ارشاد کنین. فش میدم!</div></div>PiaZhttp://www.blogger.com/profile/17932334620289327811noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-4090000551791074731.post-9132061585065236132011-07-10T00:56:00.000-07:002011-07-10T00:56:55.845-07:00تضادهای زندگی شهری در اتوبان مدرس: به سوی آینده ای تخمی<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div dir="rtl" style="text-align: right;">یه دختره هس، هر روز از انقلاب با هم سوار تاکسی میشیم. گاهی من جلو میشینم، اون عقب. گاهی اون جلو میشینه و من عقب. گاهی هم هر دومون رو صندلی عقب میشینیم کنار هم. یه چیزی همیشه تو چشاش هس که نمیدونم چیه، اما ازش خوشم میاد.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">دختره چادریه. از این چادر ملی عربی دانشجویی نمیدونم چی چی ها داره. لبه آستینای این چادره یه تور بامزه دوختن. همیشه ناخناش تمیز و مانیکور شدس. لاکای خوش رنگی میزنه. کلی آرایش میکنه. چش ابروش مشکیه، بعد بالغ بر ده کیلو ریمل میزنه به مژه هاش. از زیادی آرایش کردن خوشم نمیاد اصن. مخصوصا اینایی که کلی خط چش و ریمل میزنن. یجورایی قیافشون ترسناک میشه. و حتی خز؛ ترکیب آرایش خلیجی و سبک گوتیک.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">این دختره هم چشاش منو هم میترسونن، هم جذب میکنن.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">همیشه با گوشیش داره آهنگ گوش میده. سونی اریکسون داره. اکسپریا. از این جدیداش که استیله. یه بار زیر چشمی گوشیشو نیگا کردم، داش بنیامین گوش میداد. من تا حالا بنیامین نشنیدم. ملت خیلی دوسش دارن.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">دختره موجود جالبیه، نمیدونم چرا.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">تقابل سنت و مدرنیته؟ برهنگی فرهنگی و فرهنگ برهنگی؟</div><div dir="rtl" style="text-align: right;"> دلم واسش میسوزه. ینی تصورم اینه که هر روز صب باباش بهش چش غره میره که ینی این چه وضع آرایش کردنه؟</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">اینم حرص میخوره و از خونه میزنه بیرون. تا برسه به ایستگاه تاکسی کلی فکر و خیال میکنه که اصن بزنه زیر همه چی و از خونه بزاره بره، اما این کار خوب نیس، مردم روش اسم میزارن. میره یه دوس پسر پولدار پیدا میکنه مخشو میزنه ازدواج کنن.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">کلی فکر و خیال میکنه تا برسه به ایستگاه تاکسی، وختی میشینه تو تاکسی، میفهمه چقد افسردس. واسه همین میشینه بنیامین گوش میده و غصه میخوره.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">مامانش بهش میگه: دختر جون، تو که اخلاق باباتو میشناسی، یکم مراعات کن.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">دختره میگه: فک کردی واسه چی چادر سرم میکنم؟</div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><br />
</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">و من خیلی بیشعور میباشم که اینجوری در مورد مردم قضاوت میکنم. </div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><br />
</div></div>PiaZhttp://www.blogger.com/profile/17932334620289327811noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-4090000551791074731.post-10812047557107327352011-07-01T07:38:00.000-07:002011-07-01T07:38:09.594-07:00تخت گاز<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div dir="rtl" style="text-align: right;">از خودم بدم میاد<br />
از خودم؟<br />
شاید نه! شاید از بقیه<br />
شاید از بقیه هم نه! از این چیزی که نمیدونم چیه و مغز رو کنترل میکنه، از کار میندازش<br />
بعد میشیم آدمایی که همو نمیبینیم، نمیفهمیم؟ نمی خوایم بفهمیم؟ <br />
ترجیح؟ اجبار؟ ترس؟ ترس از کیر شدن؟ از مردن؟<br />
از شهوت؟<br />
شهوت ترس داره؟<br />
علم بهتر است با شهوت؟ البته!<br />
یه قسمتی از این کتابه هس، که یارو از خونش میاد بیرون، همه رو به صورت دستگاه گوارشی میبینه که به دستگاه تناسلی ختم میشه، یا همچین چیزی<br />
آخره سورئاله ها!<br />
ولی خیلی واقعی به نظر میرسه</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">آدما بد نیسن، دوس دارن ترساشون رو قایم کنن، انتقام بگیرن....</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">یکی بگه من دارم چی میگم؟</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">"کس میگی بابا!"</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">بابام الان زنگ زد. خسته بود انگار، منم خسته بودم، حرف زدیم، اما از هم نپرسیدیم "چرا صدات اینجوریه؟" </div><div dir="rtl" style="text-align: right;">تو چرا صدات اینجوریه؟ چته؟</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">ببین آدم باید گاهی سرشو بکوبه تو دیوار، بعدش واسه شره کردن خون رو دیوار رو ببینه، با خودش فک کنه "عه این که خون منه، از این وجود من در اومده، چه سیاهه، سیاهه؟ نه انگار قرمزه، چشام سیاهی میره؟ معلومه سرتو بکوبی تو دیوار چشات سیاهی میره، بیا بشین اینجا آب قند بت بدم"</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">این مونولوگ بود یا دیالوگ؟ نمیدونم، مهم اینه که واقعی نبود. مگه جرات داری سرتو بکوبی تو دیوار؟</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">بعدش که کوبیدی، بیا اینجا بشین، بهت آب قند میدم و یه دونه آب نبات، از این گنده ها که رنگارنگه، یه دایره پر از قرمز و سبز و زرد. ترشه.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">آخ آخ! پس فردا سر پل صراط یقه منو نگیرن بگن چرا کلتو کوبیدی تو دیوار؟ اگه گرفتن بگو جوون بودم، خام بودم، چراغا همه خاموش بودن.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">فک کنم فیوزش پریده.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">یه پیک دیگه بزن داداش، میریم پیش خدا. آخه مگه یا عرق میرن پیش خدا؟ با نماز میرن! ولی سیگاری هم کمک میکنه. اوه اوه این چی بود گلوم سوخت؟</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">هر هر هر چقد سرفه میکنی بچه سوسول.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">من الان پیش خدام. اینجا چراغا روشنه، اما خدا نیس. خونشون خالیه، پاشو بیا.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">بعد یهو یکی اومد چراغا رو خاموش کرد. دستشو دیدم، خدا بود.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">ببین سخت نگیر، هر کسی یجوره دیگه.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">لابد...</div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><br />
</div></div>PiaZhttp://www.blogger.com/profile/17932334620289327811noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-4090000551791074731.post-76001276288781661162011-05-04T21:40:00.000-07:002011-05-04T21:40:06.191-07:00صبح بخیر تهران<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div dir="rtl" style="text-align: right;">ببینید دوستان، هدفون از مهم ترین وسایل زندگیه. نه این که جزو وسایل رفاهی محسوب بشه ها، ضروریه! اصن در حد مسواک و کاندوم مطرح میشه. حالا کاندوم اونقد ضروری نیس...میشه از کیسه فریزر و کش ماست هم استفاده کرد. بعله آقا این هدفون ما خراب شده. اصولا خرابی هدفون به یک حالت اتفاق میفته. اول صداش کم میشه بعد صدای یکی از گوشی ها کمتر میشه بعد کلا صدای اون گوشی خیلی کم میشه و نصفه میشنوی. انگار توی سرت آب باشه و کلتو کج کرده باشی بعد یکی واسه بشاشه تو آن آبه و روی آب موج درست بشه. موج کج. یه چیز رو اعصابیه. وختی کلا یه گوشی قطع بشه، ینی آدم باید بره هدفون جدید بخره. الان من در این وضعیت هستم. بعله!</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">امروز صب تو تاکسی بودم و این فیض اجباری نصیب من شد که رادیو گوش کنم. یه برنامه ای بود به اسم سلام جوون یا همچین چیزی. بعدش ملت زنگ میزدن مشکلات و مسایلشون رو مطرح میکردن. بعدش یه یارویی زنگ زد گف شنیده که قراره توی اتوبان بین خطوط رانندگی کنن ولی کارسختیه چون که یه جاهایی دو لاین داره یه جاهایی سه لاین و ایشون گه گیجه گرفتن و این چجور قانونیه. حالا من موندم این یارو مثلن دیشب فهمیده که باید بین خطوط حرکت کنه؟ بعد خانوم مجری برنامه گف که آقا قانونه دیگه کس نگو تو رو خدا حتی اگه یه جا کس قاط زدی دلیل نمیشه مث عمله ها رانندگی کنی که. بعدش این برنامه تموم شد. یکی اومد در مورد صندلی های استادیوم آزادی حرف زد. گف که قدیما تو استادیوم صندلی نبوده و مردم کونشون رو رو سیمان میذاشتن. بلیتش هم پونزده تومن بوده. اونخ نمیونم کجای استادیوم چارتا صندلی بوده که یه عده انسان خرده بورژوا میرفتن اونجا چون بلیتش شص تومن بوده. اما الان حتی در ردیف های اول و دوم استادیوم هم صندلی هس که کون تماشاچیان عزیز رو سیمان یخ نکنه. حتی تو تبریز هم اومدن صندلی گذاشتن. بعد یه سری انسان تماشاچی نما میان از این صندلیا به عنوان سنگ و کلوخ استفاده میکنن و اینارو میکنن میندازن وسط زمین. آخه این حقه؟ نه شما بگین این کار درسته؟ اصن چرا باید صاحاب استادیوم هزینه کنه بره صندلی بخره؟ تازه صندلی های تبریز کلی شیک میباشند! خو نکن حیوون! اصن باید اینجا هم مث خارج بشه، صندلی ها شماره دارن بعدش هر کی صندلیشو پرتاب کنه وسط زمین میرن پیداش میکنن و کونش میذارن. اینجا یه مشت تماشاچی نما میان خودشون رو عن میکنن.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">آقا این کلمه تماشاچی نما خیلی باحاله. ینی این که اونایی که میان اونجا کون وارونه میدن در واقع تماشاچی نیسن ها، یه سری اوباش معلوم الحال میباشند که کلا کارشون اینه که بیان استادیوم و کلوخ و صندلی بندازن وسط زمین. تو این مایه ها که "نه بابا ملت شهید پرور ما تماشاچای های خوبی هسن از این کارا نمیکنن، میشینن مث آدم دو انگشتی دست میزنن، یه سری هسن این وسط که اینا اصن تماشاچی نیسن، ولی شبیه تماشاچی ها هس، یه چیزی تو مایه های آفتاب پرست. بعد میان اونجا فش خار مادر میدن و همدیگر رو انگشت میکنن. اینا از مردم ما نیسن اینا کونی هسن" میکن یارو میخواد بده روش نمیشه. قضیه همینه حالا. </div><div dir="rtl" style="text-align: right;">در نتیجه بر همگان واضح و مبرهن است که هدفون چیز بسیار ضروری است که آدم باید بکنه تو گوشش تا مخش گاییده نشه.</div></div>PiaZhttp://www.blogger.com/profile/17932334620289327811noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-4090000551791074731.post-64234003826466944152011-05-04T03:46:00.000-07:002011-05-04T03:46:25.274-07:00هوم؟<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div dir="rtl" style="text-align: right;">آقا یه بررسی اجمالی نشون میده که نود درصد گی ها یا معمار هسن، یا گرافیست. ینی ما انقد انسان های با شرف و هنرمندی هستیم؟ جالبیش اینه که نیم ساعت به موضوع فک کردم اما هیچ گونه کس شری به ذهنم نمیاد که در این مورد بنویسم. بعد میخواسم یه خاطره در مورد یه خواب بنویسم. دیدم کلا اینجا نشسم دارم خواب تعریف میکنم. خب این که نشد زندگی. آدمی که کس نگه رو باید گرفت کرد...البته یه عده از عزیزان هستن که کس نمیگن اما بازم باید کردشن ینی اصن اینارو بکنی جوون میشی. میری بهشت و چندتا غلمان جیگر برنزه محشور میشی. دول دارن اندازه دول خر. بقرعان! آره. چی میگفتیم؟ آقا من یه هفته مریض بودم. کل زندگیم به هم ریخت . ینی از کار و زندگی موندم و اینا. بدیش این بود که بعدش اصن دوس نداشتم خوب بشم. چون وختی خوب شدم باید میرفتم سر کار و بعد از سه روز استراحت مطلق و گشاد بازی و علافی تو تختواب و جق گاه و بیگاه، خوب آدم زیاد دوس نداره بره سر کار.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">ببخشین رفیقم داش میگف که بریم عکس بفرستیم واسه این یارو که از تو کیف مردم عکس میگیره. خودش که نمیگیره میگه خالیش کنین عکس بگیرین بفرستین. کار باحالیه ها! واقعن واسم جالبه بیبینم تو کیف مردم چی هس. </div><div dir="rtl" style="text-align: right;">چی میگفتیم؟ آهان. مریضی. بعد داشتم فک میکردم اگه یهو بفهمم سرطان دارم یا ایدز دارم یا دیابت یا خلاصه یه مرض ترسناک غیر قابل درمان چی کار میکنم مثلا؟ مثلا بابای آدم به آدم بگه چی شد ایدز گرفتی بهش چی میشه گف؟ مثلا به بابام بگم راستش با یکی آشنا شدم خیلی حشری بودیم، میخواس منو بکنه بعد کاندوم نداشتیم اما حالیمون نبود دیگه بی کاندوم کرد. آبش رو هم ریخ تو منم یه روز نگه داشتم در مقعد؟ خدایی نمیشه این چیزا رو به باباها گف. ایدز هم چیز بدیه. کسی هس که تا حالا مثلا یه بار هم سکس کحافظت نشده داشته باشه؟ هر کی بگه آره کس گفته! مث جق زدنه، هر کی بگه نمیزنه اصلا یا تا حالا نزده دروغ میگه مثه سگ. اصن اونجای آدم دروغگو. دروغ بده، هر کی دروغ بگه میره جهنم. از غلمان برنزه دول گنده هم خبری نیس. حتی ممکنه دیلدوی آتشین هم در ماتحتش فرو نکنن. ینی در این حد عذاب میبینه. </div><div dir="rtl" style="text-align: right;">البته جهنم بد نیس زیاد، هاته، گرمه خوش میگذره. بعد همه بچه باحالا هم اونجان. فردوسی اونجاس. الان گری مور و چاک شلداینر و دایمبگ درل هم اونجان. سالوادور دالی هم هس. اونخ اگه بری بهشت فقط بلال حبشی و شهید آوینی و بن لادن هسن اونجا. خدایی بشینی کنار اینا حوصلت سر میره. مثلا با بن لادن چی میخوای بگی؟ "راستی شنیدم هواپیما زدی به برج های دو قلو خار شیش هزار نفر آدمو گاییدی؟" بعدش اونم خنده ملیحی میکنه و میگه آره دیگه، جوون بودیم حوصله داشتیم برنامه ریزی میکردیم؟ نه آقا بیخیال. میریم جهنم با دایمبگ درل کس میگیم میخندیم. به جان خودم صفاش بیشتره.</div></div>PiaZhttp://www.blogger.com/profile/17932334620289327811noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-4090000551791074731.post-7025489893702638492011-04-18T01:42:00.000-07:002011-04-18T01:42:33.422-07:00خواب<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div dir="rtl" style="text-align: right;">دیشب خواب دیدم که یه سگ دارم. دالمیشن بود. از این گنده های سفید با خالای سیاه<br />
مث کارتون صد و یک سگ فلان. <br />
انقد خوب بود این سگه. هر بار منو میدید، میدوید میومد جلو،دستاشو میاورد بالا، رو دو تا پای عقبش وامیستاد و ابراز عشق و علاقه می کرد. رو پاهاش که وامیستاد، دستاش میرسیدن به بازوی من. منم دستاشو میگرفتم و قربون صدقش میرفتم. بعدشم میشستیم کنار هم همینجوری صفا میکردیم. <br />
سگ دوس دارم. باحاله. کلی عشق میترکونه واسه آدم. از این سگ تخمیا که اندازه گربه هسن دوس ندارم ها. از این گنده ها میخوامك سگ واقعی. که اگه دزد اومد خونه، سگمو بندازم به جونش، دزدرو بخوره مثلا. اما خوب تو آپارتمان پنجاه متری که نمیشه سگ نگه داشت. کجا میخواد بره شاش کنه؟به قول این خانومه بالاکن هم که نداریم.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">هوم! در ادامه خواب دیدم که رو تختم خوابیدم. بعدش بیدار شدن دیدم یه نقطه قرمز کوچیک رو قلبمه. از این نورای سر اسنایپر. ترسیدم. پریدم هوا و در رفتم. نور قرمز دنبالم اومد و صدای گلوله میومد. رفتم قایم شدم. پشت اوپن آشپزخونه. یواشکی سرم رو آوردم بالا و نگاه کردم. دیدم پسر همسایه رو به رویمونه. سگم هم دوید اومد نشس رو پام. بعد بابام و اینا همه اومدن. رفتیم خونه همسایهمون که بگیم مرتیکه چته اینا. بعد پسره رو دیدم. دلم سوخ. قیافش شبیه یکی بود که میشناختم. اما یجوری بود. پاهای خیلی بلندی داشت. بالا تنش اما کوتاه بود. زیادی کوتاه بود. خیلی هم بداخلاق بود. انگار عقب افتاده بود. داشت آشپزی میکرد. نیمرو؟ نمیدونم. دلمون سوخ واسش دعواش نکردیم. اما فهمیدیم که تفنگش الکی بوده.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">بعدش بیدار شدم. دلم واسه سگم تنگ شده بود. هنوزم دلم سگه رو میخواد. خیلی مهربون بود کس کش.</div></div>PiaZhttp://www.blogger.com/profile/17932334620289327811noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-4090000551791074731.post-90505397457983321782011-04-09T23:49:00.000-07:002011-04-09T23:53:11.076-07:00پیاز شاشو<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div dir="rtl" style="text-align: right;">رفته بودم یه استودیو. وسط کار شاشم گرفت. رفتم تو توالت. فرنگی بود. نشستیم و مشغول شدیم.<br />
کنار توالت یه کاغذ بود، روش یه سری جمله نوشته بود. باحال بود. فک کن بشینی و بشاشی و در اوج لذت جملات قصار (همینجوری مینویسنش؟) بخونی. احساس میکنی آدم روشن فکری هستی که میتونی در حین این لذت عظیم، بخونی و مفاهیم عمیقه ای رو درک کنی.<br />
دو تا جمله بود بین اینا، که خیلی خوشمان آمد.<br />
"من نمیگم عشق در نگاه اول بده، اما معتقدم باید برای بار دوم هم نگاه کرد"<br />
"یک مرد همیشه میداند موهایش میریزند! نیازی نیست مدام بهش گوشزد کنین."</div><div dir="rtl" style="text-align: right;"> بعله. بنده پیشنهاد میکنم این دو تا رو بنویسین رو یه کاغذی چیزی، بزارین تو جیبتون، این دفعه که رفتین شاش کنین، درآرین و نیگاش کنین، بخونین، عبرت بگیرین، گریه کنین حتا! بعدش زیپتون رو بکشین بالا. کاغذو بزارین تو جیبتون. بشینین پشت کامپیوتر، یه وبلاگی چیزی راه بندازین، کلی مفاهیم روشن فکرانه بنویسین توش.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">اصن همینجوری شد که من شدم پیاز. داشتم شاش میکردم (من خیلی شاش میکنم) (چه جالب الان دچار دجاوو شدم!). بعله داشتم شاش میکردم، گفتم که خیلی شاش میکنم؟ آره والا! هر کاری میخوام بکنم، شاشم میگیره، یه مدت میرفتیم ماموریت. بعد مثلا میخواسیم از هتل بریم به محل کار، شاشم میگرف. میرسیدیم اونجا، دوباره میرفتم توالت. مثلن به یه نقطه حساس کار میرسیدیم، من میگفتین صب کنین صب کنین، دوان دوان میرفتم دسشوری. حتی یه رفیقی دارم، اسمشو نمیارم، من هربار اینو میبینم جیشم میگیره، آنلاین میشه تو جی تالک پی ام میده، مثانه من یهو زرتی پر میشه، لبالب! اصن انگار یه سری مشکلی چیزی تو کودکی داشتم، بعد الان اینجوری خودشو نشون میده، بهم تجاوز نشده تو کودکی، احتمالا شاش داشتم، بابام نذاشته برم خودمو خلاص کنم، بعدش دپرس شدم. اونخ الان که استرس میگیرم، این مغزه شیر آب کلیه ما رو وا میکنه، اونم شلپی خالی میکنه تو این مثانه بیچاره، ینی الان باورتون نمیشه که دارم از شاش به خودم میپیچم، اما باید اینو تموم کنم.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">آره دیگه، رفتم بشاشم، بهم الهام شد، تشنج کردم افتادم کف توالت، جیشی شدم، یه نوری تابید روم، از لای سقف، از آسمون، نمیدونم از کجا، اما تابید دیگه. سیفید بود این نوره. به رنگ وسط پیاز. دچار استحاله شدم. بعدش پاشدم اومدم نشستم اینجا. کس گفتم واسه خودم.</div></div>PiaZhttp://www.blogger.com/profile/17932334620289327811noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-4090000551791074731.post-8464050163391686362011-04-08T02:29:00.000-07:002011-04-08T02:29:51.099-07:00فرخنده باد سال پیاز<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div dir="rtl" style="text-align: right;">بلاخره نوشتم. بعد از دو ماه! استرس داشتم خوب. کار تخمی و اسباب کشی و این چیزا. کار بده. کار جیزه. آدم عقش میگیره. بیخودی حرص بزنی و اینا، که یه عن دیگه مایه دار شه تهش دو قرون بده به تو. اینجوری بود که من تصمیم گرفتم زیاد درگیر کار نشم.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">ینی درگیر روحی نشم. این زنه، منشی شرکت، شبا خواب شرکت میبینه. اینجوری درگیر روحی میشن. شب خواب میبینه تلفن داره زنگ میزنه. خدایی اینم شد دغدغه؟ واییییییی تلفن زنگ میزنه، اگه جواب ندم دنیا تموم میشه. هر فلان دقیقه یه بار باید این تلفن رو جواب بدم وگرنه جزیره میترکه لاست میشیم. تو این مایه هاس طرف.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">بله عرض میکردم که نوشتم، منظورم این کس شرا نبود ها، چیز دیگه نوشتم. کلی چسبید، عین وقتی که آبت میاد. بعدش یه سیگار روشن کردم، کلی چسبید، مث وقتی که آبت میاد. کلا آمدن آب چیز خوبیه! هرچند در سال جدید تصمیماتی گرفتم که ممکنه منجر به نیامدن آب بشه. از اونجایی که در سال گذشته تصمیمات اینجانب منتهی به این شد که سه نفر سه تا کیر گنده بهم زدن، امسال نمیخوام از کسی خوشم بیاد. میخوام برم تو یه غار بشینم، بنویسم و سیگار بکشم، فک کنم آبم اومده. روزی یه دونه بادوم خشک میخورم، مث این مرتاضا. مسلما بعدشم کلی مومن میشم. خدایی هر کی روزی یه دونه بادوم خشک بخوره، از گشنگی دچار توهم میشه. فک میکنه خبریه. توهم خوبه ها، اما نه این مدلیش. مثلا اگه توهم بزنی که دنیا خوبه و اینا، این حال میده. انگیزه میده که آبت بیاد. اما خوب توهمه دیگه. نشستی یه گوشه واسه خودت صفا میکنی، انگشتتو میکنی تو هر سوراخی که شد، بعد یکی رد میشه یه گوز مبسوطی خارج میکنه از خودش، یهو از توهم میپری، مث این یارو که میگه وقتی من دو بار دست بزنم، از خواب بیدار میشی و هیچی یادت نمیاد، فقط فرقش اینه که یادت میاد. میگی ای بابا....این همه وخت سر کار بودیم ما؟</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">بعدش میمونی با یه سری خاطره کس شر و یه تلفن کوتاه بعد از شیش ماه، که مث عن یخ باهات خرف بزنه.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">بله آقا! اینجوری شد که تصمیم گرفتیم دیگه از کسی خوشمون نیاد. بعدش دیدی ملت چقد زر میزنن؟ نمونش من! ینی از فردا باز را میافتم عین کس خلا. بیخودی حرفای مفت میزنم، کس شر میشنوم، باز کیر میشم، بعد یادم میاد که خوب حمال مگه تو تصمیم نگرفته بودی که فیلان؟ باز که ریدی برادر.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">بعله، آدما زر زیاد میزنن.</div></div>PiaZhttp://www.blogger.com/profile/17932334620289327811noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-4090000551791074731.post-31229340829617158442011-04-02T23:58:00.000-07:002011-04-02T23:58:10.178-07:00پیاز قرمز<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div dir="rtl" style="text-align: right;">دیدین چقد زر میزنم که از خشونت بدم میاد و رقیق القلب هستم و از این دسته خزعبلات؟ نه ندیدین؟</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">آقا یه چیزی بگم، من خیلی رقیق القلبم!</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">یه اتفاقی افتاد چن وخ پیش. یه تصویری اومد تو ذهنم. خودم جا خوردم.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">قضیه این بود که یکی رفت رو اعصابم. خیلی زیاد. خیلی عصبانی شدم. تو ذهنم تصور کردم که بدون هیچ حرفی برم سراغش. سرش رو انقد بکوبم به دیوار که داغون شه. خونش بریزه رو زمین، رو دستام، را دیوار.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><br />
کس خل شدم؟</div></div>PiaZhttp://www.blogger.com/profile/17932334620289327811noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-4090000551791074731.post-76610308142915778432011-03-05T21:58:00.000-08:002011-03-05T21:58:00.890-08:00پیاز کره ای<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div dir="rtl" style="text-align: right;">دیشب در راه منزل یاد کتاب فارسی اول دبستان افتادم. اون صفه های اولش. لوحه مینوشتیم. بعد بالاش عکس یه سگه بود که افتاده بود دنبال یه گربه. بعدش گربه رفته بود بالای یه درختی و با نگاهی حاکی از بیلاخ به سگه نیگا میکرد. سگه هم دپرس شده بود.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">من دوس نداشتم لوحه بنویسم. سخت بود. هی کج و کوله میشد. خط راست نمیتونستم بکشم. در این حد عقب مونده بود انگار. همیشه هم دوس داشتم برم اون صفحه ای که نوشته بود "بابا آب داد" رو بخونم. اما حالیم نمیشد چی نوشته. به خانوم معلممون میگفتم ها. میگف که باید اول اون لوحه ها رو درس بنویسم.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">خانوم معلم کلاس اولمون رو خیلی دوس داشتم. اسمش خانوم موقر بود. یه بار سر کلاس اشتباهی بهش گفتم مامان. بچه ها هار هار خندیدین. بچه های کوچیک میتونن خیلی عن بشن گاهی. در حدی که اگه خشک خشک هم بکنیشون خیالت راحت نمیشه. یه روز یکی از اینا یه آدامس خریده بود که توش عکس یه روباتی چیزی داش. یادم نیس. شایدم از این آدم های خیلی قوی بود که من هیچ ایده ای نداشتم که کیه اما خوشمم اومده بود. احساس میکردم اگه منم از اینا داشته باشم خیلی آدم مهمی میشم. پسره بهم گف که یه بیس تومنی بیارم فردا تا اون واسم از این آدامسا بخره. منم عین احمقا یه دویس تومنی بردم. پسره گف که این خیلی زیاده! اما خب عب نداره. بعدش رفت واسم کلی آدامس خرید. آدامسای مختلف با کلی از این عکس مکسا. بعدش رفتم خونه مامانم دعوام کرد که بچه جون آدم میره دویس تومن آدامس میخره؟</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">یه روز تو کلاس نشسته بودیم. زنگ تفریحی چیزی بود. من بودم و دو نفر دیگه. هوا گرم بود. داشتیم کس شر میگفتیم. لابد داشتیم واسه هم خالی میبستیم. یکی از اینا یهو یادش اومد که تو کیفش ساندویچ داره. ساندویچش شامل یه تیکه نون سنگک بود که روش کره مالیده بودن. هوا گرم بود. کره آب شده بود. یه وضعیت چرب با بوی کره بود. خیلی واسم چندش آور بود. انگشتاش چرب شده بودن و عین خیالش نبود. منم داشتم حرص میخوردم که بابا پاشو بشور دستتو.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">فک کنم دلیل این که الان از چربی و چرب شده دست و کرم و روغن و بوی چربی و این چیزا انقد بدم میاد همینه. ینی مثلا تو پاییز و زمستون که سرد میشه، پوست دستم خشک میشه، میسوزه، ترک میخوره، خون میاد، بعدش من یه ذره کرم بهش میزنم. و تا این کرمه بره، به هیچی دس نمیزنم. تازه آخرش اعصابم خورد میشه میرم دستامو میشورم. </div><div dir="rtl" style="text-align: right;">واقعا تمام اخلاق های انسان ریشه در کودکی داره.</div></div>PiaZhttp://www.blogger.com/profile/17932334620289327811noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-4090000551791074731.post-73744133624350972912011-02-21T21:56:00.000-08:002011-02-21T21:56:24.830-08:00...<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div dir="rtl" style="text-align: right;">- مگه طرح نیس؟ این شخصیا اومدن تو طرح.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">- (سکوت)</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">- باد و طوفان میاد، درختارو میندازه، اما این لونه کلاغه تکون نمیخوره، موندم چجوری اینو میسازه.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">- (لبخند)</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">- البته من لونه ساختن لک لک رو دیدم. خیلی جالبه تیکه های بزرگ از شاخه درختا میکنه میاره، یجور کنار هم میزاره انگار داره یه چیزی میبافه.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">- کجا دیدین؟</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">-تهرانسر، رو پشت بوم، البته تهران سر که نه، پایین تر از تهرانسر. روی پشت بوم.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">- (سکوت)</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">- این گردن و کتف من درد میکنه. نمیدونم از چیه فک کردم قلنج باشه، هر کار کردم قلنجش نشکست.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">- شاید عصبی باشه.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">- آره بعضیا میگن عصبیه. چی کار کنم دیگه، سه تا پسر دارم، فقط اذیت میکنن. کوچیکه روزی پونزده تومن میگیره میره شیشه میکشه. الان من زنده ام کار میکنم، پس فردا که مُردم از کجا میخواد دربیاره بخوره؟ اون یکی ده سال...نه بیشتر، پونزده ساله رفته ژاپون. اون یکیم که مریضه. یه پراید داشتم. اینو ورداشته بود، جاده قزوین رفن تو دره. هفتاد متر سقوط کرد. باز شانس آورد از ماشین افتاده بیرون، اگه تو ماشین بود که له میشد، میمرد.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">- (سکوت)</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">- به این پسره گفتم ژاپون ساعت ارزونه، یه دونه واسه من بفرس. گف اینجا از ایران خیلی گرون تره همونجا بگیر. گفتم اصن نمیخوام، نفرس. این همه ساله رفته، نه اومده دیدنمون، نه یه زنگ زده. حتی دخترمون هم که فوت شد نیومد.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">- (سکوت)</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">- پسرم وقتی مواد نمیکشید خیلی بهتر بود. آدم بود. یه دیویس شیش واسش خریدم، تو چار ماه زد داغونش کرد. فروختش چار تومن. یه پراید خرید، چار و چارصد. با یه دختره دوس شد. انقد رفتن و اومدن، ماشینه رو فروخ داد بابای دختره که ساختمون بسازن. اون یارو هم هاپولی کرد. شیشه میکشید. دختره هم گذاش رفت. اینم شیشه ای شد. یه بار زد کلی از وسایل خونه رو داغون کرد. زنگ زدم پلیس اومدن بردنش. چن وقت زندان بود برگشت بد تر شد. سیصد چارصد تومن دادم که ترکش بدن. رفت برگشت بدتر شد. گف رفتم اونجا کراکی شدم. خب خاک بر سرت که رفتی اونجا کراکی شدی. زنگ زدم پلیش نمیان ببرنش. اصن دلم میخواد زنده نباشه.</div></div>PiaZhttp://www.blogger.com/profile/17932334620289327811noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-4090000551791074731.post-51200438155158703272011-02-18T05:23:00.000-08:002011-02-18T05:23:03.196-08:00کینه من، بغض من، درد من<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div dir="rtl" style="text-align: right;">کیرم توش. اینم فیلتر شده. خوب به تخمم. بیا سرشو فیلتر کن. والا!</div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><br />
عرض کنم خدمت شما که، این برنامه تماشا هس تو بی بی سی، که هنر و اینا نشون میده. هفته پیش هنرمندی های آقای فیلانی رو نشون میداد که اسمش یادم نیس. خیلی باحال بود. بدش این نمایشگاه "نوازشم کن" رو نشون داد. همون که آقای هنرمند واساده بود و تماشاچی های عزیز با یه تفنگ بهش شلیک میکردن...</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">ملت میومدن تفنگ رو میگرفتن، شلیک میکردن، اون بیچاره از درد به خودش میپیچید، ملت تفنگ رو پس میدادن، جاشون رو نفر بعدی میگرفت.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;"> دهنم وا مونده بود. ترسیدم. حالم بد شد.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">خیلی جالب بود که این آدم چطور نشون داده که همه توانایی انجام فعل خشونت بار رو دارن. این خشونت که در تن همه ما هست.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">یه دختره اومد، شلیک کرد، هر هر خندید. رفت. دلم میخواس یکی همونجا بگیره بکنش!</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">هر چی فک کردم دیدم من نمیتونم این کارو انجام بدم. منظورم کردن اون بانوی محترم نیس، شلیک به آقای هنرمند رو میگم. اگه من اونجا بودم احتمالا میشستم و زار زار گریه میکردم.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">خشونت...نفرت دارم از این کلمه، از این فعل.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><br />
</div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><br />
</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">نفرت دارم از این که یه عده خودشون رو محق میدونن که از این کارا انجام بدن...همینا که کتکتون زدن، باتوم زدن تو سر پسره که میخواس بره با دوستش استخر، همون پسره که از دماغش خون اومد، همون پسره که تشنج کرد و افتاد روی پای رفیقم، همون که احتمالا الان مرده...فقط میخواس بره استخر. فقط میخواس شنا کنه. تو استخر کسی باتوم دستش نیس. منم هی بغض نمیکنم، وسط خیابون از نفرتی که حس میکنم حالت تهوع بهم دست نمیده. توی استخر از دماغ کسی خون نمیاد. توی استخر من پیاز نیستم.</div></div>PiaZhttp://www.blogger.com/profile/17932334620289327811noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-4090000551791074731.post-87960230722450560492011-02-14T01:20:00.000-08:002011-02-14T01:20:47.621-08:00ولمتاین مبارک<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div dir="rtl" style="text-align: right;">امشب میخوام عباس رو سورپیریز کنم. عباس راننده اس. رییس شرکتشون رو اینور اونور میبره. شب ساعتای هش نه خسته و کوفته میرسه خونه. دیروز خونه زهره اینا بودیم، داشتیم شله زرد میپختیم. آخه زهره نذر داره. پیارسال که شوهرش، آقا مرتضی، گفت اگه این یکی پسر نشه میرم صیغه میکنم پسر بیارم، این بیچاره نذر کرد. یه سفره ابالفضل انداخت. چقد دعا کرد. با هم رفتیم پارچه چادری خریدیم. الگوش رو هم من بریدم. خلاصه چادر نوش رو سرش کرد و رفتیم امام زاده. باید بودی میید چه گریه ای میکرد زبون بسته. تا اینکه زد و خدا بهش پسر داد. حالا هر سال، روز تولد پسرش شله زرد میپزه. آره اونجا که بودیم، زهره گف که فردا که بشه امروز، روز ولمتیانه. منم که امل! نمیدونستم ولمتاین چی چیه! بش گفتن این که میگی چی هس اصن؟ گف ای بابا ولمتاین روز عشق غربیاس. دیشب نشسته بودن پای دیش. اونجا دیده که دختر پسرا واسه هم کادو میگیرن میرن کافی شاپ. منم گفتم این چیزا از ما گذشته دیگه. مال جووناس. زهره هم اصرار که نه! باید واسه آقا عباس لباس قشنگ بپوشی که وقتی اومد خونه ببینه دلش وا شه. خدا رو چه دیدی شاید یه بچه توپول موپول هم فردا خدا بهت داد.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><br />
</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">اینو که گفت فریبا و زری هم پاپیچ شدن که این شب ولمتاین خیلی خوبه و منم باید عباس رو سورپیریز کنم. از اونا اصرار از من انکار. تو راه که داشتم میومدم خونه، فکری بودم. این عباس ذلیل مرده هم سه ماهه به من دس نزده. منم صب تا شب دنبال کون این بچش میدوم تو خونه. تازه راه افتاده آخه، میترسم یه بلایی سر خودش بیاره. مث بچه مهری که تازه راه افتاده بود و رفت سمت سماور. طفلی بچه. کباب شد. مهری هم. خلاصه کلی با خودم فک کردم. آخرشم گفتم بلاخره من و عباسم دل داریم.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><br />
</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">رفتم خونه. نشستم به نقشه کشیدن که چجوری سورپیریزش کنم. یه نقشه حسابی کشیدم. روز ولمتاین که رسید. صبش گفت زهره اومد پیشم. به خدا مث خواهرمه. اومد و گف دختر پس توام راضی شدیا. بیا بشین ور دل خودم که واست بند بندازم. خلاصه منم نشستم انار دون کردم واسه شب. زهره هم بند مینداخت. صورتم و پشت لبم و ابروهام. همینجوری میگفتیم و میخندیدیم که یهو دیدم ای دل غافل! ساعت شده هفت. زهره پاشد و گف من برم که الان عباس میاد تو هم پاشو برو بزک کن. بپه رو هم بخوابون. من گفتم حالا این توله سگو چجوری بخوابونم؟ تا ساعت ده شب بیداره. گف که یه چیزی داره که قاطی شیر بچه میکنه. بچه هم میخوابه. دست کرد تو کیفش یه شیشه در آورد که توش یه مایه بی رنگی بود. گفتم دختر این چیه؟ میخوای بچم رو دوایی کنی؟ گف نه خواهر این که دوا نیس. عرقه! گفتم عرق چی؟ نعنا؟ خارشتر؟ اینا که بچه رو خواب نمیکنه! گف عرق کشمشه! بچه رو خواب میکنه. آقا مرتضی هم وقتی شب خوابش نمیبره یکی دو لیوان میخوره. منم گاهی میدم به بچه که بخوابه و من و مرتضی با هم سور و ساتی داشته باشیم. گفتم دخترجان میخوای بچه شیر خوره منو عرق خور کنی؟ بد با خودم فک کردم یه شب که هزار شب نمیشه. شیشه رو از دستش گرفتم و قاطی شیر بچه کردم. دادم خورد. یه رب نشده داش خواب هفت پادشاه میدید.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">زهره پاشد رفت. منم نشستم به بزک کردن. هف قلم آرایش کردم. رو میز انار و پولکی گذاشتم. چای دم کردم. با دارچین. اون دامن گل گلی قرمزه که پارچشو مامان عباس سر عقد بهم داد رو پوشیدم با یه بلوز سفید. چادر نمازم رو انداختم رو سرم و نشستم تا عباس بیاد. دیر کرده یکم نگران شدم. اما لابد باز دوباره این رییسش تا دیر وقت نگهش داشته. خیر نبینه که این شب ولمتاین هم نمیذاره به موقع بیاد خونه دل زنشو شاد کنه.</div></div>PiaZhttp://www.blogger.com/profile/17932334620289327811noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-4090000551791074731.post-79651742568394334942011-02-12T21:24:00.000-08:002011-02-12T21:24:59.236-08:00توهمات پیاز گون<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div dir="rtl" style="text-align: right;">دیشب خواب دیدم یه سگی اومد سگ ما رو گاز گرفت. سگه هار بود. در نتیجه سگ ما هم هار شد. بعدش سگمون اومد داداش کوچیکم که نوزاد بود رو گاز گرفت. بعدش داداشم رفت توی یه حالت عجیب غریب مثل کما! بعد یهو بیدار شد و وحشی شد. موهاش مشکی شد و چشماش سبز و دو تا دندون تیز درآورد. مثل خون آشام ها! بعدش میخواشت منو گاز بگیره. من خوابوندمش رو زمین و دستاشو گرفت. اونم دست و پا میزد و سعی میکر دستامو گاز بگیره. وسط این بدبختی من یاد توایلایت افتاده بودم و فک میکردم که این یارو عجب خون آشام اواخواهر و بی خایه ای هس!</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">خلاصه من داد میزدم که زنگ بزنین اورژانس، این هار شده! بیان یه چیزی تزریق کنن بهش خوب شه. اما هیشکی حواسش نبود!</div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><br />
</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">من نه سگ دارم، نه داداش کوچیک تر از خودم!</div></div>PiaZhttp://www.blogger.com/profile/17932334620289327811noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-4090000551791074731.post-61189641849812315362011-02-11T03:05:00.000-08:002011-02-11T03:05:39.898-08:00پیاز غم زده<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div dir="rtl" style="text-align: right;">راستش از خدا که پنهون نیس، از شما چه پنهون، این وبلاگ رو که باز کردم نمیخواستم کلا تیریپ غم و تنهایی و اینا بنویسم. ینی خوب از این کار بدم میاد. واسه همینه کلا وبلاگ گی ها رو نمیخونم. چون چارصدتا وبلاگ هس به اسم های پسر تنها، پسر بدبخت، پسر کون دریده، پسر مفلوک و قس علی هذا (درست نوشتم؟). اما الان کلا حسم اینه. ینی حال و حوصله کس گفتن ندارم. بلاخره هر چی باشه، انسان موجود پیچیده ای میباشد با احساسات و عواطف کیری. یکیشم همین حس الان بنده اس.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">والا اگه یکی بپرسه چته؟ (ینی یکی پیدا شه که من به تخمش باشم و حال داشته باشه اینو بپرسه که بدش من شروع کنم به زر زر). میگم نمیدونم! (دیدی کیر شدی؟ زر زر نکردم هار هار هار).</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">یه مدتی هی که قر و قاطی میباشم و تمرکز ندارم که بشینم از خودم هنر در کنم و در نتیجه از برنامه ای که داشتم عقب هستم. اون آقاهه هم باز ایمیل زده که آقا کار منو شنیدی؟ روش کار کردی؟ منم در کمال پر رویی جواب ندادم!</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">خلاصه نشسم فک کردم که چه مرگمه که حوصله ندارم. بعد به این نتیجه رسیدم که خوب یه مدت زیادی هس که در انزوا میباشم و بی سکسی! پس بریم یه حرکت هایی بزنیم...و کلی حرکت زدیم. اما بدیش این بود که بعد از هر حرکت یه احساس تخمی داشتم. از این مدلا که میری مهمونی و کلی احساس میکنی انسان اجتماعی هستی بعد یکی میاد میگه بیشین بابا سرشو بخور توهم زدی! خلاصه شب میای خونه و خوب...تنهایی! همش هم تقصیر همون "م" هس با اون اس ام اس هایی که اون شب داد. (ر.کک به اون پست که توش نوشتم چی گفته، فک کنم قبلی بود).</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">در نتیجه الان دارم فک میکنم که دوباره واسه یه مدت تارک دنیا بشم. اما خوب اینم که جواب نمیده...خلاصه پس از ساعت ها بحث و بررسی و گمانه زنی و اینگونه گه خوری های زیادی، فهمیدم که دردم چیه!</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">بله عزیزان، پیاز از بی شوهری رنج میکشد! من از همه شما صمیمانه خواهش میکنم که اگر یه پسر خوبی که سربازی رفته باشه، دستش تو جیب خودش باشه، اهل نماز و روزه باشه، سر به زیر و محجوب باشه، اما موقع کردن تبدیل به یه حیوون بشه، سراغ دارین، حتما به من خبر بدین.</div></div>PiaZhttp://www.blogger.com/profile/17932334620289327811noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-4090000551791074731.post-2519789088444775082011-02-10T06:12:00.000-08:002011-02-10T06:12:04.877-08:00اگر پیاز شما دچار آلودگی زیستی میباشد، آن را داخل سطل زرد رنگ بیاندازید<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div dir="rtl" style="text-align: right;">امروز صب رفتم بیمارستان. این بیمارستانه جلوی خوابگاهی هس که دوره کریه دانشگاه توش اقامت داشتیم. همون خوابگاه قد بلنده. بیمارستانه خیلی ترسناک بود قدیما. امروز دیدم کلی پیشرفته شده. یکی از نکته های مهم در این زمینه این بود که تو راهرو ها نور بود! قدیما کلا تاریک بود. عین زندان بود.<br />
دنبال بخش که میگشتم، حراست و نگهبانی و اینا خیلی مودب بودن و کلی کمک کردن. کلا آدم عادت نداره نگهبانی یه جایی (هر جایی) مودب باشه. من هر وقت میخوام از نگهبانی چیزی سوالی بپرسم استرس میگیم. با خودم فک میکنم الان این یارو میگه : "حمال کدوم گوری میخوای بری؟!" بد من دس پاچه میشم. به تته پته کیفتم و میگم : "آقا به خدا آب زیاد خوردیم جیش داریم، فقط یه شاش کوچولو!"<br />
رفتم تو بخش و دنبال سرپرستار گشتم. اسم طرف رو هم نمیدونستم. واسه همین به خیال خودم ترفند زدم! به هر کی میرسیدم بادی به غبغبم میناختم و میگفتم: "سلام علکم، من پیاز هستم، قرار بوده امروز بیام اینجا!". لابد با خودشون فک میکردن که: "مرتیکه اسکول رو نیگا! فک کرده پرزیدنته!"<br />
خلاصه اون یارو رو پیدا کردم. یه آقای دکتری نشسته بود تو اتاقش و داشتن زر میزدن. انقد زر بی ربطی بود که اصن یادم نیست در مورد چی حرف میزدن. بدش این آقا دکتره با من کلی زر زد! منم از خودم تعجب کردم که چه انسان با شخصیتی شدم ودارم روابط اشتمایی یاد میگیرم!<br />
آقا دکتره تو یه جای خفنی کار میکنه که من نمیدونم اگر اینجا بنویسم میان کونمو پاره میکنن یا نه؟ یا مثلن میرن رد اون آقا دکتره رو پیدا میکنن و کون اون رو پاره میکنن؟ نمیدونم! ولی خوب بیچاره به خاطر کارش ممنوع الخروجه! گف که جز مکه و مدینه و سوریه، اونم با اجازه و تحت شرایط خاص، هیچ جای دیگه ای نمیتونن برن. بدش من واسش گفتم که وقتی واسه یه کاری رفته بودم بیمارستان بعثت (واسه معافی گرفتن رفته بودم اونجا، عزیزان که در جریان هستین، اما خوب به یارو که نگفتم میخواستم معافی کون بگیرم، بش گفتم واسه یه کاری رفتم اونجا) کلی ترسیدم و اینا، چون دکترا اخلاقشون عین عن خشکیده بر کنج دیوار بود و ملا فضا بسیار زیاد رعب آور...فک کنم اینو که گفتم خودش فهمیده باشه واسه چی رفتم اونجا.<br />
بعدش تو بخش یه ترازوی دیجیتال خیلی دقیق بود. که رفتم روش خودمو وزن کردم. فک میکردم خیلی زیاد شده باشه وزنم اما دیدم تغییری نکرده و بسی خوشحال شدم (قابل توجه عزیزانی که دوست پسر خوش هیکل میخوان، تو کامتا درخواستتون رو به همراه عکس و کپی فیش بانکی ثبت کنین).<br />
بعدشم دستم خورد به یه چیزی، برگشتم دیدم از این سطلای زباله بیمارستانیه! روش هم خون لخته شده بود. این یارو داش ور میزد منم داشتم فم میکردم که یه عمر کاندوم کشیدیم سرش، حالا از این سطل آشغاله ایدز میگیرم! در نتیجه دوان دوان رفتم دستامو با صابون شستم؛ تا آرنج!<br />
دیشب باز رفته بودیم کافه نشینی. این کارو وقتی آدم زیاد انجام میده خیلی تخمی میشه دیگه! میفهمی که چقد زندگیت گهه. اما خوب فکرشو که میکنی به هر حال یه جور وقت تلف کردنه. زیاد فرقی با فیسبوک گردی و گودر چک کردن مداوم نداره. تازه خودم اولش اینو نفهمیدم ها، شب "میم" بهم اس ام اس داد و گف که از این کار احساس پوچی بهش دس داده! دیدم یه جورایی راس میگه و فهمیدم که چرا وسط کار یهو پریود شده بود. اما هر چی فک کردم دیدم جای دیگه ای نیس که ترجیح میدادم در اون لحظه توش میبودم. لابد ینی من خیلی پوچم دیگه!</div></div>PiaZhttp://www.blogger.com/profile/17932334620289327811noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-4090000551791074731.post-18383446117873486172011-02-07T08:14:00.000-08:002011-02-07T08:14:34.418-08:00یک پیاز خوب، یک پیاز عاشقه<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div dir="rtl" style="text-align: right;">دیروز روز جالبی بود.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">پریروز "م"، همون که تو کفش میباشم، زنگ زد و گف :چطوری پیاز؟ یکشنبه رو که یادت نرفته؟ گفتم که یادم رفته. بدش گف خاک تو سرت اون کنسرته دیگه! منم چوس کلاس جا کردم و گفتم سر کارم اون موقع.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">دیروز از صب با وضعیت خواب آلودی نشسته بودم پشت میزم و فک میکردم که چقد دلم میخواد این پسره رو ببینم.در نتیجه زنگ زدم به آقای رییس و خالی بستم و مرخصی گرفتم. بدش به "م" زنگ زدم و گف چاررا ولیعصره. منم پاشدم رفتم اونجا.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">کنسرت تو دانشگاه هنر سر خیابون فلسطین بود. "کنسرت پراگرسیو راک". اون پسره که توی مسابقه گیتار الکتریک تو خانه هنرمندان کتک خورده بود و گفتن گیتارش که پن میلیون تومن پولش بوده شکسته وسط دعوا، اون کنسرت رو راه انداخته بود. البته بدش رفتیم تو سالن و دیدیم که گیتارش نشکسته بوده یا اگه شکسته بود خیلی خوب تعمیرش کرده بودن!</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">خلاصه سر چاررا "م" رو دیدم به همراه جمعی از دوستان و یکی که نمیشناختمش و درست بعد از اینکه من گفتم فلان فیلم خیلی کس شعره معلوم شد که یارو از دست اند کاران ساخت این فیلمه بوده تو مایه های دستیار کارگردان. خلاصه این "م" همچین جیگری شده بود بزنم به تخته. گفتم چی کار کردی که انقد برق میزنی؟ گف ریشامو زدم. واسادیم جلو دانشگاه هنر و بسان عزیزان هنری و موسیقی فهم اندکی به سیگار کشیدن و نقد کل دنیا پرداختیم. بدش رفتیم تو. این حمالا در سالن رو بسته بودن و داشتن تمرین میکردن. حراست هم اومده بود نیگا میکرد که یه موقع عمل خلاف شرع اتفاق نیفته. حالا تصور کن این همه آدم چپیده بودن جلو در سالن. "م" هم جلو من بود. در فاصله ای بسیار نزدیک. یعنی اگه یکی تنه میزده به من میفتادم روش، منم هی منتظر بودم طبق معمول ملت تنه بزنن. اما انگار ناگهان کلیه انسان های دنیا در حد مرگ با فهم و شعور شده بودن و تنه نمیزدن.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">خوب نکته هیجان انگیزش همین بود دیگه! کنسرت بد نبود. اما مسخره بود چون این همه ملت رو اسکول کرده بودن که بیان بعدش دو تا آهنگ زدن و تموم شد ماجرا! دقیقا دو تا!</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">بدش مشغول یک فرآیند کافه نشینی بسیار طولانی، در سه کافه مختلف. ینی هنر و علم و فرهنگ ازمون شر شر میریخت.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">خلاصه تو کافه دوم، من بودم و "م" و "ر". بدش "م" یهو شروع کرد به درد دل و اینا. یه چیزایی میگف که جا خوردم راستش. اما وقتی یکی اینجوری حرف میزنه با من، کلا احساس میکنم باید همونجا کامینگ اوت کنم! نمیدونم عذاب وجدانه یا چیز دیگه اما خوب در این مورد خاص مسلما تمایلات درونی اینجانب به این دوست عزیز هم بی تاثیر نیست. اما خوب این کارو نکردم. چون یکی سخت بود که یهو بگم: "راسی حالا که همه دارن در صداقت غلت میزنن و اصن دوستی ها انقد داغ شده، منم یه چیزی باید بگم...میخوامت لامصب!" خودت رو جای من بزار، نمیشه اینو گف اون وسط.<br />
بعدش رفتیم جلو تیاتر و واسادیم به زر مفت زدن. و تعریف کردن خاطرات ختنه شدن! خدایی آدما با هم در مورد ختنه شدنشون حرف میزنن؟! کدوم ابلهی میاد میگه آره یادمه دکتره سر دولمو قیچی کرد؟ مسلما ما سه تا ابله! اینجا بود که "م" از من و "ر" جدا شد. ما هم رفتیم چپیدیم تو تمدن. منم باز شاش داشتم و سردم بود و خسته بودم و اینترنت تخمی ایرانسل کار نمیکرد و در نتیجه دچار سندروم دوری از فیسبوک بودم...و مسلما در حال تفکر به این عشق نصفه نیمه به این پسره.<br />
امروز طی یک اقدام انقلابی و متحورانه تصمیم گرفتم کلا قضیه رو بش بگم. اس ام اس دادم و گفتم بیبین کارت دارم! اونم زنگ زد که چی کار داری؟ منم استرس گرفتم و دستام یخ کرد و گفتم یه چیزی میخواستم که رفیقم جور کرد و حل شد...<br />
فک کنم تنها راهش همون ودکا باشه.</div></div>PiaZhttp://www.blogger.com/profile/17932334620289327811noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-4090000551791074731.post-38241324189714780922011-02-05T22:35:00.000-08:002011-02-05T22:35:02.731-08:00سردرد و پیاز داغ<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div dir="rtl" style="text-align: right;">شرکت ما جای بدی نیست. تنها مشکل اینه که هر روز صب بیدار شدن و اینجا اومدن خیلی بیهوده میباشد. کنار ساختمون ما، یه دامپزشکی هس. از صب تا شب صدای واق واق سگ میاد. بیچاره ها واق های مختلفی هم دارن انگار. گاهی یه جوری زوزه میکشن که آدم دلش کباب میشه، دلت میخواد بری بغلش کنی و های های گریه کنی که این بشر دو پای مادر به خطا با شما حیوانان نجیب (اسب نجیب بود؟) چه کرده؟</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">اونخ این ساختمون ما سر یه چهار راهه! هر نیم ساعت یه بار کلیه رانندگان محترم همزمان قاطی میکنن و انگشتشون گیر میکنه تو بوق. انگار یکی که بوق میزنه، بقیه احساس میکنن که در حقشون اجحاف شده و برای باز پس گرفتن ارث پدریشان، این حمال ها هم باید بوق بزنن. مث خمیازه میمونه، که یکی خمیازه میکشه آدم وقتی میبینش خمیازه میکشه و قس علی هذا! (درس نوشتم؟)</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">یه آسانسور داریم اینجا که خیلی قدیمیه، احتمالا مال زمانی که گوشت کیلویی 3 ریال بوده. توش نوشته شرکت حسن دیبا. من نمیدونم این حسن آقا با فرح رابطه ای داره یا نه. اما خوب دوست دارم تصور کنم که اون قدیما که اینو ساختن، کلی آسانسور فوق العاده ای بوده و حسن آقا از فرح که آبجیش بوده، خواهش کرده که بیاد در مراسم افتتاحیه آسانسور شرکت کنه. فرح هم اومده و روبان قرمزش رو با قیچی بریده و روزنامه نگارا عکس گرفتن و آسانسور افتتاح شده. من عاشق فرح نیستم ها. باهاش حال میکردم کلا. یعنی از این نظر که کلی خوش لباس بوده و بعدش کلی تابلو خریدن آوردن چپوندن توی موزه هنرهای معاصر که اینا رو کنن بگن ای جهانیان حال کردین ما پیکاسو داریم اینجا؟ کونتون بسوزه. جهانیان هم انگشت تحیر به دندان بگیرن و بگن: دست مریزاد! دست مریزاد! اما پریشب که برنامه آپارات اون فیلم مستند زندگی فرح رو نشون داد، دلم براش سوخت. طفلی گناه داره به خدا! داش میگف که یه قسمت از کاراش اینه که به نامه ها و ایمیل هاش جواب بده. بعد یکی از نامه ها رو ورداشت که بخونه. یه پسری از ایران ازش خواهش کرده بود که یه آیپاد براش بفرسته! فرح گف که خوب نمیشه که هر کی ایمیل داد یه چیزی خواست من براش بخرم! اما آیپاد قدیمی خودمو واسش میفرستم. چنین تصمیمات بزرگی میگیرن ایشون!</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">خلاصه این آسانسور ما الان خیلی داغونه، یعنی عمرا مث روزی باشه که افتتاح شد. وقتی میری توش و دکمه طبقه مورد نظرو فشار میدی، اتفاقی نمیفته، بعدش یهو درش با کلی سر و صدا تا نصف راه میاد و بر میگرده. انگاری ناز میکنه و میگه: اگه میخوای بهت حال بدم، تو هم یه حالی بده و دوباره این دکمه مارو یه فشاری بده. دوباره دکمه رو میزنی و این دفه درش بسته میشه. این آسانسوره تا طبقه منهای یک هم میره، اما دکمه اش رو درآوردن، یعنی به جای دکمه منهای یک، یه دونه سوراخ گنده هس. فک کنم آقای ترابی اینو درآورده. آقای ترابی سرایدار ساختمونه. همیشه بوی عرق زیر بغل و تریاک میده. آقای ترابی اما میره طبقه منهای یک. برای این کار، دستشو میکنه اون بالا، بالی در آسانسور، یه سوراخی اونجا هس که من نمیدونم توش چیه، اما آقای ترابی میدونه توش چیه، و دستشو میکنه اون تو. بعد آسانسور به طور معجزه آسایی میره منهای یک.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">من تا حالا طبقه منهای یک رو ندیدم. اما یکی از بچه ها میگف یه بار رفته و مثل یک دفتر کار متروکه است. میگف همه چی اونجا هست؛ میز کار و صندلی و دستگاه فکس و تلفن و کلی فایل و پرونده، اما آدم نیست اونجا! احتمالا اونجا فیلم ترسناکی چیزی ساختن و زامبی های توی فیلم همه آدما رو خوردن.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">منم الان باید برم یکم تحقیقات کنم که اصلا حوصله ندارم چون شب دیر خوابیدم زیرا که داشتم با موبایلم توی ویکیپدیا در مورد زیر شاخه های راک و هنر آوانت گارد میخوندم در حالی که توی تختم دراز کشیده بودم و چشام تقریبا بسته بود در نتیجه اصن یادم نیست چی میخوندم و صبح خواب موندم و دیر رسیدم سر کار و الان هنوز خواب آلودم و سرم درد میکنه و داره میزنه به چشام و دلم چایی میخواد.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">برم چایی بخورم با بیسکوییت کنجدی!</div></div>PiaZhttp://www.blogger.com/profile/17932334620289327811noreply@blogger.com5tag:blogger.com,1999:blog-4090000551791074731.post-55404151089077270922011-02-05T00:30:00.000-08:002011-02-05T00:30:58.040-08:00ننه سرما در آغوش پیاز<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div dir="rtl" style="text-align: right;">داشتم تو این وبسایت کذایی که کلیه دوستان این کاره پروفایل دارن و اینا میگشتم. بعدش یکم تو فیسبوک گشتم. بعدش دستام داشت یخ میکرد چون تهران خیلی زیاد سرد شده و آدم دستش یخ میکنه. منم که همیشه دستام یخ هستن و در زمستون اگر دستم را بکشم بر بدن کسی یارو بهش شوک وارد میشه و سر نهال عشقش میفته پایین و به جای نزدیکی ناچار به دوری میشیم. دوری یعنی اینکه دو نفر روی یه تخت کوناشون رو بکنن به هم و تا صب بخسبن.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">خلاصه دستام یخ کرده و دیدم هر لحظه ممکنه مثل این مستندای من و تو دو یخ بزنم و سه سال بدون آب و غذا بیفتم یه گوشه و ناگهان یه معجزه بشه و منو نجات بدن؛ با این تفاوت که از این شانسا نداریم ما! کلا یخ میزنم میمیرم. در نتیجه دستام رو گذاشتم زیر لپ تاپم! حالا هی نق بزنین بگین "اچ پی داغ میشه"! بعدش دستام زیر لپ تاپ بود و داشتم وبلاگ این پسره رو میخوندم که رسید به پایین صفحه. نمیشد اسکرول کنم چون دستم این زیر بود. در نتیجه زبونم رو گذاشتم روی این دکمه کیبورد که یه فلش رو به پایین داره و اسکرول کردم. خیلی کار سختی بود چون در حین اسکرول کردن نمیشد مانیتور رو دید. یا زیاد میرفت یا کم. انقد درگیر زبونم شدم که یادم رفت دست هم دارم!</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">البته الان دارم با دستم تایپ میکنم.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">تو اون سایت میچرخیدم و عکسای مردم رو نیگا میکردم. آدم خندش میگیره از این عکسا. مثلن دو تا پسر بودن، یکیشون لخت بود، اون یکی ملبس! بعد یه دختره هم بود وسط اینا. سه تایی یه قیافه ای گرفته بودن که یعنی "بیبین ما چقد جیگریم. روت کم شد؟" بعد دیدم آقا این قضیه اصن گی و استریت نداره! تو فیسبوک مثلا یه پسره بود با دماغ عملی و چسب روی دماغ که ینی "من دماغم رو عمل کردم و بسیار زیاد شیک و خوشگل میباشم" یه تیریپ دلبری زده به خیال خودش و با حالتی شهوت گون دراز کشیده روی مبلی فرشی کاناپه ای چیزی.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">فکر کن این یارو مثلا میره زن میگیره و بچه پس میندازه، بعد زنش عکساشو پیدا میکنه و به بچه هاش نشون میده.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><br />
</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">اه چقد سرده! اتاق من گندس و من توش تنهام. یه میز دیگه هس که روش یه کامپیوتر گذاشتن. اما معمولا کسی نیست. گاهی یکی میاد که یه ریز حرف میزنه با ولوم خیلی بالا و کلا از پولش و ماشینش و خونش میگه. موندم چجیوریه که خسته نمیشه از حرف زدن در مورد ماشین. اونخ یه دونه شوفاژ هس اینجا که کفاف این اتاق گنده رو نمیده. </div><div dir="rtl" style="text-align: right;">کاپشنم رو تنم کردم که نمیرم از سرما. بعده دو دقیقه گرمم شد و شر شر عرق میریختم. کاپشنم رو در آوردم و سردم شد.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><br />
</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">لطفا کمک های نقدی خود را به حساب شماره سی و سه سی و سه بانک ملی ایران شعبه اسکان (با لحن اون دختر لوس تبلیغ نمیدونم چی بود این که میگف پول بدین واسه بچه های مریض؟ خلاصه "س" هاش خیلی غلیظ بود، آخرشم همچین یک بغضی داشت) واریز کنین که من بتونم از سرما نجات پیدا کنم، دماغم رو عمل کنم، چشامو لیزیک کنم و بعدش برم آتلیه عکس بلایی بگیرم از خودم بزارم اینور اونور شاید بختم باز شد.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><br />
</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">با تشکر</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">پیاز</div></div>PiaZhttp://www.blogger.com/profile/17932334620289327811noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-4090000551791074731.post-7016633924638551642011-02-04T21:49:00.000-08:002011-02-04T22:24:25.899-08:00<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div dir="rtl" style="text-align: right;">گفت سرطان به همه جای بدنش رسیده؛ مغز، کبد، مغز استخوان. </div><div dir="rtl" style="text-align: right;">افسرده بود و پریشان. انگار که دنبال راه حلی می گشت و سرگشته بود چون میدونست که امیدی نیست. راهی نیست. دو هفته تا دو ماه.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">"اگر من نباشم کی میخواد ببرش دستشویی؟ نمیتونه راه بره. درد داره. اگر من نباشم نمیتونه بره دستشویی. خجالت میکشه. نمیذارم خجالت بکشه."</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">با چشمان بی فروغ مثل یک روح پریشان خیره شده بود به لیوان کوچیک تو دستش.</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">"نمیذارم خجالت بکشه"</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">لیوان رو بالا برد و سر کشید.</div></div>PiaZhttp://www.blogger.com/profile/17932334620289327811noreply@blogger.com0