در دوران طفولیت که میرفتم دبستان، واسه این که مرد شم و بزرگ شم و راه و چاه زندگی رو یاد بگیرم، مامانم مجبورم میکرد که با اتوبوس از مدرسه برم خونه. منم که از همون قدیما کلا چوس و لوس بودم. مدرسه ما توی خیابون بزرگمهر بود، یه بار به مناسبت دهه فجر رفتم در مراسم بزرگداشت مدرسه واسادم جلوی صف ها و یه شعری خوندم براشون. یادم نیست شعره چی بود. یادمه کلی ترسیده بودم و داشتم میریدم به خودم. واسه همین شعرو تند تند خوندم و در کمتر از یک دقیقه تموم شد. آقای شیبانی که ناظم مدرسه بود با یک نگاه غم زده زل زده بود به من و گفت خب یکم آروم تر میخوندی بچه. زن آقای شیبانی هم ناظمی چیزی بود. یادم نمیاد دقیقا چه کاره بود. کلا همیشه موهام بلند بود و زن آقای شیبانی روزی سه مرتبه با من بحث میکرد که چرا موهات بلنده و اگر اینجوری بخواد باشه یک عدد گل سر میاره و میزنه به موهام. منم میگفتم خوب بیار! یه بارم تو دبیرستان مسئول امور پرورشی گیر داد که چرا ناخونات بلنده؟ گفتم ساز میزنم. گفت پس یا باید لاک بزنی با بری کوتاهشون کنی. اینو که گفت من راه افتادم رفتم طرف در مدرسه. داد زد که هوی کجا میری؟ گفتم میرم لاک بخرم. گف لازم نکرده بیا برو سر کلاست.
خلاصه برای رفتن از مدرسه به منزل یک اتوبوسی بود به نام خط پنجاه و شیش که نصف راه رو با این میرفتم بعدش سوار خط شصت و چار میشدم و میرسیدم به منزل. وقتایی که از مدرسه میرفتم خونه مادربزرگم، با خط پنجاه و شیش میرفتم تا سر خیابونی که خونشون توش بود، بعدش سوار تاکسی میشدم تا سر کوچشون. یه بار پولمو خونه جا گذاشته بودم. رفتم به راننده تاکسیه گفتم که آقا من پولمو جا گذاشتم. میشه منو ببرین خونه مادربزرگم بعد برم ازش پول بگیرم بیارم بدم به شما؟ یارو دعوام کرد. گفت نخیر نمیشه تو مگه همون پسره نیستی که دیروزم پول نداشتی رفتی تو بانک ازشون پول قرض کردی؟ گفتم نه به خدا من نبودم. گفت چرا خودت بودی. اینجوری شد که پیاده رفتم خونه مادربزرگم و کلی راه بود و خیلی دیر رسیدم و مامانم نگران شد و گفت کجا بودی؟ واسش تعریف کردم و مامانم عصبانی شد از دست اون مرتیکه حمال.
خط پنجاه و شیش از این بنز قدیمی های سفید و نارنجی بود که بوی گازوییل میدن. هر نیم ساعت یک بار میومد. از این اتوبوس نفرت داشتم. هر روز با خودم فکر میکردم که اینجوری که نمیشه! منم باید مثل نیکلا قهر کنم و برم از خونه و بعد که پولدار شدم با یه طیاره برگردم خونه تا همگان بفهمن که نباید بچه ده ساله رو مجبور کرد سوار اتوبوس شه.
یه روز که اتوبوس دیر اومده بود، یه دختره هم تو ایستگاه منتظر بود. فکر کنم پنج سالی از من بزرگتر بود. دختره سر صحبت رو باز کرد و رفیق شدیم. اتوبوس اومد و سوار شدم. دختره هم رفت قسمت بانوان. از اتوبوس که پیاده شدم دیدم دم پنجره اتوبوس ده تا دختر واستادن و دست تکون میدن و با هم جیغ میزنن : "خدافظ پیاز جون، خدافظ" یعنی کل آدمای توی ایستگاه برگشته بودن منو نگاه میکردن، منم داشتم از خجالت میمردم. کلا وقتی یه دختری میاد ابراز احساسات میکنه خجالت میکشم. ناراحت میشم. انگار به معصومیت کودکانه بنده اهانت شده.
خوب تموم شد. چی بگم دیگه؟
2 نظرات:
از آنجا که اینجانب خودم یک پا فروید می باشم، ظن قوی می برم که علت کونی شدن جنابعالی همین پست تروماتیک سندرومی بوده که بعد از این حادثه در روان معصوم کودکانه ی شما لانه گزیده. باشد که خواهران زین پس بر پسربچگانه معصوم چنین یاغیانه سلام نکرده و آنان را به ورطه ی هولناک کونی گری سوق ندهند.
اولا که این ورطه که میگی خود به خود هولناک نیست ثانیا همه از این تجربه دارند جناب اقای فروید..توی فرهنگ مرد سالار هر فحشی یه لایه زن فرض کردن طرف مقابل توی خودش داره...خوبه خودت همین الان داری میگی کونی
ارسال یک نظر