۱۳۹۰ فروردین ۲۹, دوشنبه

خواب

دیشب خواب دیدم که یه سگ دارم. دالمیشن بود. از این گنده های سفید با خالای سیاه
مث کارتون صد و یک سگ فلان.
انقد خوب بود این سگه. هر بار منو میدید، میدوید میومد جلو،‌دستاشو میاورد بالا، رو دو تا پای عقبش وامیستاد و ابراز عشق و علاقه می کرد. رو پاهاش که وامیستاد، دستاش میرسیدن به بازوی من. منم دستاشو میگرفتم و قربون صدقش میرفتم. بعدشم میشستیم کنار هم همینجوری صفا میکردیم.
سگ دوس دارم. باحاله. کلی عشق میترکونه واسه آدم. از این سگ تخمیا که اندازه گربه هسن دوس ندارم ها. از این گنده ها میخوامك سگ واقعی. که اگه دزد اومد خونه، سگمو بندازم به جونش، دزدرو بخوره مثلا. اما خوب تو آپارتمان پنجاه متری که نمیشه سگ نگه داشت. کجا میخواد بره شاش کنه؟‌به قول این خانومه بالاکن هم که نداریم.
هوم! در ادامه خواب دیدم که رو تختم خوابیدم. بعدش بیدار شدن دیدم یه نقطه قرمز کوچیک رو قلبمه. از این نورای سر اسنایپر. ترسیدم. پریدم هوا و در رفتم. نور قرمز دنبالم اومد و صدای گلوله میومد. رفتم قایم شدم. پشت اوپن آشپزخونه. یواشکی سرم رو آوردم بالا و نگاه کردم. دیدم پسر همسایه رو به رویمونه. سگم هم دوید اومد نشس رو پام. بعد بابام و اینا همه اومدن. رفتیم خونه همسایهمون که بگیم مرتیکه چته  اینا. بعد پسره رو دیدم. دلم سوخ. قیافش شبیه یکی بود که میشناختم. اما یجوری بود. پاهای خیلی بلندی داشت. بالا تنش اما کوتاه بود. زیادی کوتاه بود. خیلی هم بداخلاق بود. انگار عقب افتاده بود. داشت آشپزی میکرد. نیمرو؟ نمیدونم. دلمون سوخ واسش دعواش نکردیم. اما فهمیدیم که تفنگش الکی بوده.
بعدش بیدار شدم. دلم واسه سگم تنگ شده بود. هنوزم دلم سگه رو میخواد. خیلی مهربون بود کس کش.

0 نظرات:

ارسال یک نظر