۱۳۹۰ مرداد ۳, دوشنبه

چرا من هوموفوب میباشم

4 نظرات
حالا من میام اینجا حرف از پسر و کیر شر میزنم، یه عده میگن یارو حشریه، خوب آره هسم، کی نیس؟ کی از سکس بدش میاد؟ حالا باز میان میگن بعضبا آسکشوال هسن، خوب عنا، یک درصد ملت اینجورین، یک درصد!
چی میگفتم؟ آهان حشری! آره هسم، اما خوب در کنار کیر، دارای عقل نیز میباشم. و شدیدا اعتقاد دارم قسمت عمده ای از فعالیت های ما واسه سکسه.
اما خوب به کسی نمیگم بدجوری راس کردم.
این درده، این بدبختیه، این همون چیزیه که هی به این ساقی و آرشام گفتم. نه که عنی باشن ها، خیلیا فک میکنن هسن. هی میگم بابا گی ها خودشون احمقن، دانش و اطلاعاتشون در مورد خودشون در حد دانش یه نوزاد از فیزیک کوانتومیه.
کدوم آدمی به یکی میگه بدجوری راس کردم؟
یه جاهاییش هم شاید طبیعی باشه: جامعه بسته، محدودیت در آزادی ابراز برای اقلیت های جنسی، زیر زمینی شدن، مخفی شدن.
بعد که وارد یه جا میشی که موضوع پذیرفته شده، کیرت بیدار میشه، حس میکنی اینو باید با بقیه در میون بزاری، اما در همین حین مث سگ میترسی که نکنه بقیه بفهمن پسر بازی میکنی، مردم چی میگن؟ در نتیجه دوباره دوشخصیتی میشی: استریت خوبی که صبا میره سر کار و دانشگاه و به مردم خدمت میکنه، اواخواهر عوضی ای که مردم رو با درجه راس کردن کیرش میسنجه.
ریسک داره، خطر دره، پس فقط همین کیر و سوراخت مال بقیه گی هاس، فقط عقده های جنسی و فانتزی های احمقانه ای که از تو پورن یاد گرفتی مال بقیه گی هاس. خایه نداری بقیه قسمت های زندگیت رو با بقیه قسمت کنی.
این بده؟ نمیدونم، میدونم خوب نیس. آدم باید عقل داشته باشه، یا بیاد بگه من همینو میخوام، یا اگه اینو نمیگه، پس فردا گه خوری اضافه نکنه.
چن سال که گذشت نیاد بگه وای من مردن از تنهایی، چرا ما گی ها انقد تنهاییم؟
بیچاره تو هم یه قسمتی از این لوپ مسخره ای هسی که گی ها رو به گند میکشه. تو هم عقده های جنسیت رو میریزی رو سر بقیه، اونا هم رو یکی دیگه، این کثافت ادامه داره.
بعد این پسره به من میگه تو سخت گیری، یه مشت اسکل و احمق که همه زندگیشون هیکل و قیافه و مدل مو و دماغ عمل کردن و لباس فلان مدل پوشیدنه. بعد خودش عاشق یه احمقیه که دو ساله زندگیشو به گه کشیده، جرات نداره پاشه بگه من خسته شدم خدافظ، عوضش میره با بقیه میخوابه ، بعدش میاد میگه اه اه رابطه چیه، پیف پیف عشق!
انقد کس شر دیدم از شما عزیزان که عنم میگیره.
پ.ن: اصلا نیازی نیس کامنت بزارین و منو ارشاد کنین. فش میدم!

۱۳۹۰ تیر ۱۹, یکشنبه

تضادهای زندگی شهری در اتوبان مدرس: به سوی آینده ای تخمی

1 نظرات
یه دختره هس، هر روز از انقلاب با هم سوار تاکسی میشیم. گاهی من جلو میشینم، اون عقب. گاهی اون جلو میشینه و من عقب. گاهی هم هر دومون رو صندلی عقب میشینیم کنار هم. یه چیزی همیشه تو چشاش هس که نمیدونم چیه، اما ازش خوشم میاد.
دختره چادریه. از این چادر ملی عربی دانشجویی نمیدونم چی چی ها داره. لبه آستینای این چادره یه تور بامزه دوختن. همیشه ناخناش تمیز و مانیکور شدس. لاکای خوش رنگی میزنه. کلی آرایش میکنه. چش ابروش مشکیه، بعد بالغ بر ده کیلو ریمل میزنه به مژه هاش. از زیادی آرایش کردن خوشم نمیاد اصن. مخصوصا اینایی که کلی خط چش و ریمل میزنن. یجورایی قیافشون ترسناک میشه. و حتی خز؛ ترکیب آرایش خلیجی و سبک گوتیک.
این دختره هم چشاش منو هم میترسونن، هم جذب میکنن.
همیشه با گوشیش داره آهنگ گوش میده. سونی اریکسون داره. اکسپریا. از این جدیداش که استیله. یه بار زیر چشمی گوشیشو نیگا کردم، داش بنیامین گوش میداد. من تا حالا بنیامین نشنیدم. ملت خیلی دوسش دارن.
دختره موجود جالبیه، نمیدونم چرا.
تقابل سنت و مدرنیته؟ برهنگی فرهنگی و فرهنگ برهنگی؟
دلم واسش میسوزه. ینی تصورم اینه که هر روز صب باباش بهش چش غره میره که ینی این چه وضع آرایش کردنه؟
اینم حرص میخوره و از خونه میزنه بیرون. تا برسه به ایستگاه تاکسی کلی فکر و خیال میکنه که اصن بزنه زیر همه چی و از خونه بزاره بره، اما این کار خوب نیس، مردم روش اسم میزارن. میره یه دوس پسر پولدار پیدا میکنه مخشو میزنه ازدواج کنن.
کلی فکر و خیال میکنه تا برسه به ایستگاه تاکسی، وختی میشینه تو تاکسی، میفهمه چقد افسردس. واسه همین میشینه بنیامین گوش میده و غصه میخوره.
مامانش بهش میگه: دختر جون، تو که اخلاق باباتو میشناسی، یکم مراعات کن.
دختره میگه: فک کردی واسه چی چادر سرم میکنم؟

و من خیلی بیشعور میباشم که اینجوری در مورد مردم قضاوت میکنم.

۱۳۹۰ تیر ۱۰, جمعه

تخت گاز

1 نظرات
از خودم بدم میاد
از خودم؟
شاید نه! شاید از بقیه
شاید از بقیه هم نه! از این چیزی که نمیدونم چیه و مغز رو کنترل میکنه، از کار میندازش
بعد میشیم آدمایی که همو نمیبینیم، نمیفهمیم؟ نمی خوایم بفهمیم؟
ترجیح؟ اجبار؟ ترس؟ ترس از کیر شدن؟ از مردن؟
از شهوت؟
شهوت ترس داره؟
علم بهتر است با شهوت؟ البته!
یه قسمتی از این کتابه هس، که یارو از خونش میاد بیرون، همه رو به صورت دستگاه گوارشی میبینه که به دستگاه تناسلی ختم میشه، یا همچین چیزی
آخره سورئاله ها!
ولی خیلی واقعی به نظر میرسه
آدما بد نیسن، دوس دارن ترساشون رو قایم کنن، انتقام بگیرن....
یکی بگه من دارم چی میگم؟
"کس میگی بابا!"
بابام الان زنگ زد. خسته بود انگار، منم خسته بودم، حرف زدیم، اما از هم نپرسیدیم "چرا صدات اینجوریه؟" 
تو چرا صدات اینجوریه؟ چته؟
ببین آدم باید گاهی سرشو بکوبه تو دیوار، بعدش واسه شره کردن خون رو دیوار رو ببینه، با خودش فک کنه "عه این که خون منه، از این وجود من در اومده، چه سیاهه، سیاهه؟ نه انگار قرمزه، چشام سیاهی میره؟ معلومه سرتو بکوبی تو دیوار چشات سیاهی میره، بیا بشین اینجا آب قند بت بدم"
این مونولوگ بود یا دیالوگ؟ نمیدونم، مهم اینه که واقعی نبود. مگه جرات داری سرتو بکوبی تو دیوار؟
بعدش که کوبیدی، بیا اینجا بشین، بهت آب قند میدم و یه دونه آب نبات، از این گنده ها که رنگارنگه، یه دایره پر از قرمز و سبز و زرد. ترشه.
آخ آخ! پس فردا سر پل صراط یقه منو نگیرن بگن چرا کلتو کوبیدی تو دیوار؟ اگه گرفتن بگو جوون بودم، خام بودم، چراغا همه خاموش بودن.
فک کنم فیوزش پریده.
یه پیک دیگه بزن داداش، میریم پیش خدا. آخه مگه یا عرق میرن پیش خدا؟ با نماز میرن! ولی سیگاری هم کمک میکنه. اوه اوه این چی بود گلوم سوخت؟
هر هر هر چقد سرفه میکنی بچه سوسول.
من الان پیش خدام. اینجا چراغا روشنه، اما خدا نیس. خونشون خالیه، پاشو بیا.
بعد یهو یکی اومد چراغا رو خاموش کرد. دستشو دیدم، خدا بود.
ببین سخت نگیر، هر کسی یجوره دیگه.
لابد...