وختی مدرسه ای بودم، اول مهر که میشد غصم میگرفت. اصلن از مدرسه خوشم نمیومد. یادمه اولین روز کلاس اول، دم در خونه قبلیمون واساده بودم با مامانم و ازش پرسیدم که آیا امکان داره که نرم مدرسه؟ و گف که نه باید بری. یکی از چیزایی که همیشه مامانم تعریف میکنه، اینه که هر شب ازش سوال میکردم که میشه فردا نرم مدرسه؟ و هر شب بهم میگفتن نه. بعد فرداش که بیدار میشدم خودمو به مریضی میزدم که نرم. اما خوب این ترفندها فایده نداشت و منو میفرستادن مدرسه. کلاس اول که بودم، مدرسمون اونور خیابون بود. ینی از کوچمون در میومدم و از یه خیابون گنده با ترس و لرز رد میشدم و میرفتم مدرسه. روز اول که با اکراه از این خیابونه رد شدم و رفتم مدرسه، اول سر صف واستادیم. بهمون گل دادن. با نقل. من نقل دوس نداشتم. هنوزم زیاد دوست ندارم. بعد یهو مامان باباها رفتن و ما رو فرستادن تو کلاس؛ دیگه قضیه جدی شده بود. نشسه بودیم تو کلاس و منتظر بودیم ببینیم چی میشه که معلم اومد تو. اصن عشق در نگاه اول بود به مولا! رسمن عاشقش شدم. یه بار از زور عشق و اینا، اشتباهی بهش گفتم مامان! نیگام کرد و خندید، حس کردم گوشام داغ شد. از جلوی میزش در رفتم.
سال های بعد، مدرسمو عوض کردن؛ لابد به این امید که برم مدرسه تیزهوشان. البته که نرفتم. کلاس پنجم که بودم، تو امتحان مرحله اول تیزهوشان قبول شده بودم. تو کل مدرسه یه دونه کلاس پنجم بود. تو کلاسمون من و یه پسره دیگه قبول شده بودیم. روزی که معلممون خبرشو داد، کلی ذوق کردم، بچه های کلاس هم کلی ذوق کردن. همشون اومدن سمت من، رو دستاشون منو بلند کردن و بردن تو حیاط. بعد یه دور اونجا زدیم و برگشتیم تو کلاس. منو گذاشتن سر جام. بعد همه اومدن باهام دست دادن؛ قهرمانی بودم واس خودم. اما هیشکی به اون یکی پسره محل نذاش. الان که فک میکنم، دلم واسش میسوزه. راستش اصن نمیدونم چرا ملت ازقبولی من انقد شاد شدن.
همیشه دو روز مونده به اول مهر، میرفتیم از یه مغازه ای نزدیک بلوار تلوزیون لوازم تحریر میخریدیم و من عاشق این قسمت مدرسه رفتن بودم. تو این مغازه که اسم خیابونش یادم نیس، یه آقای پیر باحالی بود. کلی خرت و پرت داشت، این طور که بابام میگف قیمتاش هم خوب بود. مرد منصفی بوده لابد. بعد هر سال یه سری چیز میزای جدید و باحال میاورد. کلاس سوم که بودم، ازش یه مدادی گرفتم که روش جدول ضرب نوشته شده بود که البته هیچ ایده ای نداشتم که چیه. تو ریاضی کلاس سوم، جدول ضرب یادمون دادن. بعد فهمیدم که این عددا که دور این مداده نوشته شده چیه. کلی ذوق کردم و وختی فهمیدم که باید جدول ضرب رو حفظ کنیم، به دلیل تنبلی ژنتیک، حفظ نکردمش! همیشه از رو این مداده نیگا میکردم جوابارو. بعد یه روز معلممون اومد گف که نمیدونم آزمون سراسری چی چیه، از این امتحانای تیریپ المپیاد یا هر چی واس بچه دبستانیا. خلاصه گف امتحان سراسریه و منم به عنوان بچه زرنگ کلاس باید شرکت کنم. ظهر رفتم خونه، مامانم گف که معلممون زنگ زده بهش و گفته که پیاز شما باید بیاد تو این امتحانه، مامانم بش گفته بود که بابا این بچه جدول ضربم بلد نیس، بیاد امتحان تر میزنه (البته فک نکنم با همین لحن گفته باشه) بعد معلممون گفته بهش بگین اون مدادشو بیاره، از رو اون تقلب کنه تا بعدن حفظ شه، بعدشم لابد جفتشون هار هار خندیدن.
همیشه دو روز مونده به اول مهر، میرفتیم از یه مغازه ای نزدیک بلوار تلوزیون لوازم تحریر میخریدیم و من عاشق این قسمت مدرسه رفتن بودم. تو این مغازه که اسم خیابونش یادم نیس، یه آقای پیر باحالی بود. کلی خرت و پرت داشت، این طور که بابام میگف قیمتاش هم خوب بود. مرد منصفی بوده لابد. بعد هر سال یه سری چیز میزای جدید و باحال میاورد. کلاس سوم که بودم، ازش یه مدادی گرفتم که روش جدول ضرب نوشته شده بود که البته هیچ ایده ای نداشتم که چیه. تو ریاضی کلاس سوم، جدول ضرب یادمون دادن. بعد فهمیدم که این عددا که دور این مداده نوشته شده چیه. کلی ذوق کردم و وختی فهمیدم که باید جدول ضرب رو حفظ کنیم، به دلیل تنبلی ژنتیک، حفظ نکردمش! همیشه از رو این مداده نیگا میکردم جوابارو. بعد یه روز معلممون اومد گف که نمیدونم آزمون سراسری چی چیه، از این امتحانای تیریپ المپیاد یا هر چی واس بچه دبستانیا. خلاصه گف امتحان سراسریه و منم به عنوان بچه زرنگ کلاس باید شرکت کنم. ظهر رفتم خونه، مامانم گف که معلممون زنگ زده بهش و گفته که پیاز شما باید بیاد تو این امتحانه، مامانم بش گفته بود که بابا این بچه جدول ضربم بلد نیس، بیاد امتحان تر میزنه (البته فک نکنم با همین لحن گفته باشه) بعد معلممون گفته بهش بگین اون مدادشو بیاره، از رو اون تقلب کنه تا بعدن حفظ شه، بعدشم لابد جفتشون هار هار خندیدن.
معلم کلاس سوم رو هم خیلی دوس داشتم. روز اول که اومد، چادر سرش بود. از اینا که یه کش میدوزن این بالاش، بعد کش رو میندازن دور کلشون که بتونن آزادانه در اجتماع در کنار مردان کار کنند و در همین حین احساس راحتی و عفاف داشته باشن. بعد اومد به بچه ها گف من میتونم با چادر باشم سر کلاس، میتونم چادرمو در بیارم و با مانتو مقنعه باشم، اینجوری. چادرشو درآورد که ما ببینیم چجوریه. مقنعه اش از اینا بود که یه چیزی جلوی چونه اش داش. بعد از ملت پرسید شما کدومو بیشتر دوس دارین، همه گفتن چادر. منم کفری شده بودم که چرا به حرف من که گفتم مقنعه گوش نداد. جنوبی بود. یکی از خاطراتی که واسمون تعریف کرد این بود که بچه آخرش خیلی دیر زبون باز کرده، اینا هم کلی نگران شدن و رفتن پی دکتر و دوا درمون. اما بهشون گفتن باید صب کنین تا بلاخره حرف بزنه. بعد یه روزی این بچه یه چیزی دیده که ذوق مرگ شده و یهو گفته مامان بیا یا همچین چیزی. بعد کلی خوشحال شدن و همدیگه رو ماچ کردن و خانوادگی رفتن کنار کارون هندونه خوردن و کلی بهشون خوش گذشته.